🛑 برسد به‌دست پرویز پرستویی 🖊مهدی جمشیدی ۱. آقای پرویز پرستویی، چند سطری در نقد سخنی که بازی‌سازان رسانه‌ای به قصد انتقام و ترور شخصیت، آن را از متن و بافتش جدا کرده‌اند و‌ حتی واژه‌های دروغ ساخته‌اند، نوشته‌اید. به رسم گفتگو، نقادی و پرسشگری شما را بی‌پاسخ نمی‌گذارم؛ همچنان که همواره در مسیر گفتگو و مناظره و نوشتن قرار داشتم و از پرسش و مسأله، نگریخته‌ام. شما در مستند سوم آقای پزشکیان به نام «نگرانم»، دیالوگ‌هایی شبیه نامه‌ی «حاج کاظم» به فاطمه را خوانده‌اید تا مخاطب احساس کند که یک حاج کاظم در راه است. اجازه بدهید از همین زاویه با شما گفتگو کنم، اما نپذیریم که حاج کاظم امروز، آقای پزشکیان است. بگذارید با همان حاج کاظم آژانس شیشه‌ای که شما بودید، سخن بگویم. می‌خواهم با منطق دیروز، امروز را بفهمم؛ همان منطقی که شما نیز به کار گرفتید و شبیه‌سازی تاریخی کردید. ۲. حاج کاظم عزیز! دیدی عباس حیدری _ همان بسیجی جانباز خراسانی که ترکش به شاهرگ گردنش نزدیک شده بود و روزهای پایانی زندگی‌اش را می‌گذراند_ در پیچ‌وخم روزگار ناسازگار، گم شده و دیده نمی‌شود. به آن اداره و این اداره رفتید تا شاید بتوانید گره از کارش بگشایید و مسیری برای علاج دردش بیابید، اما نشد که نشد. مدیر آژانس مسافرتی نیز، فقط پول می‌فهمید و بس. به‌ناچار، دست به اسلحه بردید و «گروگان‌گیری» کردید؛ از همین مردم کوچه‌وبازار. کار شما در ظاهر، گروگان‌گیری بود، اما باطنش این نبود. قانون، کار شما را برنمی‌تابید، اما وجدان و اخلاق و انصاف و مروت، حکم دیگری داشت. اضطرار و اجبار، شما را واداشت که دیروز، «مردم» را در نقش «گروگان» بنشانید تا شاید نفس‌های عباس، به شماره نیفتد. عجیب نیست که ما، جملگی با شما هم‌ذات‌پنداری کردیم و بر «گروگان‌گیری از مردم»، مهر تأیید زدیم. ۳. حاج کاظم عزیز! می‌دانید امروز «عباس» کیست؟! می‌دانید امروز نفس‌های چه کسی به شماره افتاده؟! عباس امروز، «کارگران کارخانه‌ها»یی هستند که در دولت اول و دوم روحانی، تعطیل شدند و کارگران‌شان، محتاج نان شب شدند و حتی برخی تا مرز خودکشی پیش رفتند. همین‌ها، قبل از انتخابات، از من و شما خواستند که با رأی به دولت سوم روحانی، «نان‌»شان را آجر نکنیم! من با آنها هم‌رأی شدم اما شما با رأی‌تان، دلهره و اضطراب و تشویش آفریدید و زندگی‌شان را بر لبه‌ی پرتگاه نشاندید. آنها هراسان بودند از معیشت و نان و زندگی روزمره‌شان، و شما دلخوش به وعده‌های کاغذی و تهی. شما این‌بار، «عباس» را «گروگان» گرفتید! ۴. حاج کاظم عزیز! اگر تشخیص دیروز شما این بود که «گروگان‌گیری از مردم» برای نجات عباس، اخلاقی و روا و بجاست، امروز من نیز معتقدم که «تلخ‌زبانی با مردم»، موجه و درست است؛ البته نه همه‌ی مردم، بلکه فقط آن بخش از مردم که انتخاب‌شان، جان معیشت فقرا و ضعفا را خواهد گرفت. من به قاعده‌‌ای که شما دیروز به کار گرفتید، وفادارم، اما شما، نه. شما امروز با زبان سلحشور _ همان نیروی امنیتی که می‌خواست اراده‌اتان را بشکند و از راه رفته، بازگرداندتان _ با من سخن می‌گویید! امروز، شما نقش «سلحشور» را ایفا می‌کنید و من نقش «حاج کاظم» را! شما از ثبات و عقلانیت و امنیت ملی و نظم و قانون سخن می‌گویید و من از حقیقت ‌و فضلیت و عدالت و مظلومیت و انصاف! جابجایی نقش‌ها پس از سه دهه! من روی صندلی وسط آژانس نشسته‌ام و شما ایستاده‌اید و در حضور گروگان‌ها، مرا ملامت و مؤاخذه می‌کنید! چه شد که چنین شدید؟! ۵. حاج کاظم عزیز! گفتید بسیجی، سوز دارد و نه دود. من بسیجی نیستم، اما سوز و درد و داغ و گداز دارم و شعله‌‌هایم نیز دود ندارند. من نویسنده‌ام و دو دهه است که می‌خوانم و فکر می‌کنم و می‌نویسم. من خود را زیر سایه‌ی سیدمرتضی آوینی تعریف کرده‌ام که به صراحت نوشت: رأی مردم، به‌طور ضروری، محترم نیست؛ چون شاید خطا و لغزش در آن راه یافته باشد. پس اگر من به عنوان کسی‌که از وجه نظری و معرفتی به عرصه می‌نگرم، اشتباه و ناراستی‌ای را دیدم، نباید در برابر اکثریت، محافظه‌کارانه و مصلحت‌اندیشانه بنویسم. تلخی و تندی و غلظت نوشته‌ی من، بسیار کمتر از حقیقتی بوده که با این رأی، به مسلخ کشانده شد. از من بخواهید که تابع وجدان و عدالت و حقیقت باشم و نه اکثریت. من، حق اعتراض دارم و می‌توانم و باید زبان به تندی و صراحت باز کنم و آنان را که با زندگی «عباس‌های امروز»، بازی سیاسی کردند، به چالش بکشانم و توبیخ و تخطئه کنم. این تکلیف من است؛ چنان‌که تکلیف شما نیز این بود.