دلنوشته 🌿 ◽️◽️حیّ علی الدعا! ناامید و بی‌رمق، دیگر از کشیدنِ لگامِ نَفْسِ سرکش‌اش خسته شده بود! جانِ تکیده‌اش در آواری از غم و یأس، مدفون شده و هیچ آشنا یا غریبه‌ای نمی‌توانست داغ‌های قلبِ دردمندش را تسکین دهد! نگاهِ بغض‌آلودش به دنبالِ رویایی محو، عمقِ افق، جایی که خورشید در حالِ غروب بود را می کاوید! آخرین تلألوی چشمِ خونْ بارِ خورشید که در آسمان گم شد، التهابِ دلش هم بالا گرفت: "یعنی می‌شود روزی برسد که آفتاب را از همین سو در حالِ طلوع ببینم؟! خدایا زنده نگاهم می‌داری تا روزِ میعادِ تو و موعودت؟! همان روزی که عقل‌ها کامل و طغیان وسوسه سر بریده می شود! و آن زمان که این دنیای نحس، یکپارچه محبّت و شفا و نشاط می‌گردد!" ناگاه جرقّه‌ی یک عبارتِ کوتاه، سلسله‌ی افکارش را برید: "فاکثر الدُّعا!" آری، گشودنِ گرهِ کورِ دنیایش به دست و زبانِ خودش میسّر می‌شد! باید خودش می‌خواست تا وقوعِ آن روز و آن لحظهی بی‌مانند، زودتر فرا برسد ... و قبل از تمام شدنِ مهلتش در دنیا بتواند طعمِ شیرینِ معیّت و همنشینی با امامِ زمان و صاحبْ اختیارِ هر دو جهانش را بچشد! الا ای نفوسِ محزون و مغبون، حیِّ علی الدُّعا! 🔍 مطالب مشابه: