داستان جالبی در مورد تلقین کردن
روزی زنبور و ماربا هم بحثشان شد،مار گفت انسان ها از ترس ظاهر خوفناک من می میرند نه به خاطر نیش زدنم اما زنبورقبول نکرد
مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت
آنها رفتند و رفتند تارسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود
مار رو به زنبور کرد و گفت من او را می گزم و مخفی می شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن
مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد
چوپان فورا از خواب پرید و گفت”ای زنبور لعنتی”و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد چندی بهبودی یافت اینبار که باز چوپان در همان حالت بود مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند اینبار زنبور نیش می زد و مار خودنمایی می کرد این چنین شد چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و از پمادی هم استفاده نکرد چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد
برخی بیماری ها و کارها نیز همین گونه هستند فقط به خاطر ترس از آنها افراد نابود می شوند