🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂
🍂🍃
تنها میان داعش
#پارت_هفتم
ندیده بودم. مردی الغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه
که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر می رسید.
چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد
و احساس میکردم با همین نگاه شرش برایم چشمک میزند.
از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود،
چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از
دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی
حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم
نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی که پدر
و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه
صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ
شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند.
روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه
🕊____₪₪🌹₪₪____🕊
@ghadamitazohoor313
🍂🍃
🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂