چشمهایش خاطره خواب را از یاد برده بود. انگاری چشم هایش سفیدی نداشت. مثل خورشید رنگ خون گرفته بود از زور خستگی. گوشه چادر نشست و دست برد زیر خاک کف چادر. پشته ی کوچکی ساخت. بالشی از خاک برای خواب رو کرد به بچه ها و گفت : «من با اجازه شما ۱۰ دقیقه می خوابم.» همین که سرش به بالش خاکی رسید؛ در خوابی عمیق فرو رفت بچه ها ساکت شدند تا حاجی کمی استراحت کند ؛ می دانستند که چقدر خسته است. سر ده دقیقه؛ شاید چند ثانیه هم زودتر، حاجی از خواب شیرین برخاست و نشست!!! بچه ها با تعجب به حاجی نگاه کردند و پرسیدند: « حاجی خوابت همین بود؟» حاج یونس مثل همیشه خندید و گفت: «توی جبهه بیشتر از ۵ دقیقه خواب سهم آدم نمی شود. من ۴۸ ساعت بود که نخوابیده بودم؛ به اندازه سهمیه ام ۱۰ دقیقه خوابیدم» حاج یونس زنگی ابادی رو میگویم سردار عملیات کربلای پنج 💐 مرقد مطهر: زنگی آباد استان کرمان     •┈┈••✾••┈┈• 💠 @ghadiriyeh110 💠