🌸 داستان نیلوفر 🌸 🌟 قسمت پنجم 🌟 💞 بدون اینکه نصرتی بفهمد ، 💞 مرخصی گرفتم و به طرف خانه اش رفتم 💞 خانمش در را باز کرد . 💞 خودم را معرفی کردم . 💞 لبخند زد و گفت : 🍎 می شناسمت 🍎 قبلا در موردت یک چیزهایی شنیدم 🍎 خیلی خوش اومدی بفرما تو 💞 انگار آقای نصرتی ، 💞 راجع به من با زنش صحبت کرده بود . 💞 یک ساعتی که با هم نشستیم ؛ 💞 از همه زندگی ام برایش گفتم . ♨️ از غربت و یتیمی و تنهایی ؛ ♨️ از بی پدری ، بی برادری و بی کسی ؛ ♨️ از کمبود محبت و عشق و توجه ؛ ♨️ از بی پولی و فقر و نداری ؛ ♨️ و از همه چیزهایی که باعث شدند ♨️ به فساد و تباهی و انحراف کشیده شوم . ♨️ و اینکه فقط یک مادر دارم ♨️ از خانه کوچک مستاجری ام گفتم ♨️ و همین طور گفتم که ♨️ در آوردن خرج خونه ، کرایه و آب و برق و... ♨️ بهانه ای بود ♨️ تا خودم را قانع به خود فروشی کنم ... 💞 گفتم : خانم نصرتی ! 🌹 من نیومدم که فقط با شما درد و دل کنم 🌹 اومدم یه خواهشی ازتون بکنم 🌟 گفت : چیه نیلوفر خانوم ، بگو عزیزم 🌹 گفتم : راستش و بخواین من عاشق شدم 🌹 عاشق کسی که خودش زن و بچه داره ، 🌹 زنش نسبت به من ، 🌹 خیلی خانم تر و مهربونتر و مذهبی تره 🌹 ولی بازم دوست دارم زنش بشم 🌹 و کلفتی خانمش رو بکنم 🌹 لطفا کمکم کنید 🌹 فقط شما میتونید کمکم کنید 🌹 چون اون اصلا نگام نمیکنه 🌹 چه برسه به اینکه بخواد شوهرم بشه . 🌟 گفت : از من چه کمکی بر میاد ؟ 🌟 در حالی که میگی زن و بچه داره 🌟 نمی ترسی زندگیشون بهم بریزه ؟ 💞 گفتم : خانمش مثل شما ماهه 💞 خیلی خانمه ، حتما راضیه 💞 خواهش میکنم باهاش صحبت کنید 💞 خواهش می کنم راضیش کنید 🌟 گفت : حالا اون کی هست ؟ 💞 سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم 💞 چشمانم پر از اشک شدند 💞 گلویم پر از عقده شده بود 💞 خیلی سعی کردم به او بگویم 💞 اما نتوانستم حرف بزنم ، 💞 زبانم قدرت تکلم نداشت . 💞 سکوت خفه کننده ای حاکم شد . 💞 بعد از مکث طولانی ، 💞 خودش نفس عمیقی کشید و گفت : 🌟 خب حالا فهمیدم 🌟 انگار واقعا عاشق شوهرِ من شدی ؟! 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat