🌸
داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت بیست و چهارم 🌟
💞 بعد از صحبتهای نازنین و فاطمه ،
💞 من به فکر عمیقی فرو رفتم
💞 تا صبح ، به حرفهای آنها فکر می کردم
💞 همه جوره حق با فاطمه و نازنین بود .
💞 در آخر تصمیم گرفتم به موسسه برگردم
💞 همه دخترها ، از دیدن من خوشحال شدند
💞 اما چه فایده
💞 شاید با کشتن من ، دیگر موسسه ای نباشد
💞 پس باید کاری می کردم
💞 که علاوه بر ادامه فعالیت موسسه خودم ،
💞 موسسات زیادی مثل موسسه ما ،
💞 در شهرهای مختلف ، تاسیس شوند .
💞 به همه دخترا پیشنهاد دادم
💞 تا هر کدام برای خود ، موسسه ای بزند
💞 چندتا از دختران ، مصمم شدند
💞 تا موسساتی در شهرهای مختلف بزنند
💞 با احمد آقا ،
💞 به دیدن چند تن از خیرین شهر رفتیم
💞 و طرحمان را برای تاسیس چنین موسساتی
💞 به صورت گزارش ، به شرح آنها رساندیم
💞 و آنها را قانع کردیم
💞 تا پولی به عنوان قرض و وام ، به ما بدهند
💞 که با آنها فعالیت هایمان را گسترش دهیم .
💞 بعضی از خیرین ، کمک بلاعوض کردند
💞 و برخی از آنها ، به ما قرض دادند .
💞 هر کدام از دختران نیز ،
💞 با پولی که از خیرین جمع کردیم
💞 در شهرهای مختلف ، موسسه زدند .
💞 آنقدر فعالیت های ما زیاد شد
💞 که دیگر نتوانستند ما را تهدید کنند
💞 احمد هم پس از پیگیری های زیاد ،
💞 موفق شد رد آن تهدید کننده ها را پیدا کند
💞 اما با واسطه گری مشاور رئیس جمهور ،
💞 همه آنها از زندان آزاد شدند .
✍ ادامه داستان از زبان فاطمه
🕋 نیلوفر ، یک هوو نبود ، خواهرم بود
🕋 همه آرامش وجودم بود
🕋 نیلوفر یک زن نبود ، فرشته بود
🕋 او یک توبه کننده واقعی بود .
🕋 از اشتباهات گذشته اش ، دست کشید
🕋 و دیگر هیچ وقت به گذشته اش برنگشت .
🕋 از اینکه او را وارد زندگی ام کردم ،
🕋 حتی یک لحظه هم پشیمان نیستم .
🕋 از اینکه او را هووی خودم کردم
🕋 به خدا قسم پشیمان نیستم
🕋 ای کاش هیچ وقت از پیش ما نمی رفت
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟
@ghairat