🌸 داستان ماشا ، قسمت چهارم 🌸
🌟 ماشا گوشه ای نشست
🌟 و با گریه به مناجات با
خدا پرداخت و گفت :
🌹 خدایا ! ماندانا چی داره می گه ؟
🌹 یعنی واقعا من نذاشتم اون بمیره ؟
🌹 یعنی واقعا تو دعای منو شنیدی ؟
🌹 یعنی شنیدی و اجابتم کردی ؟
🌹 آخه چطور ممکنه ؟
🌹
خدایا ! این اولین باریه که در زندگیم
🌹 از تو چیزی خواستم و تو هم ردم نکردی ،
🌹 آخه چراااا ؟
🌹 مگه از من چی دیدی ؟!
🌹
خدایا ! انگار یادت رفته من ماشام
🌹 انگار یادت رفته که من رقاصه ام ،
🌹 انگار یادت رفته که من یه گنه کارم ،
🌹
خدایا ، من بدم ، بی دینم ،
🌹 مگه یادت رفت چقدر مردم رو ،
🌹 با صدا و موسیقی و رقص خودم ،
🌹 منحرف کردم ؟
🌹 مگه یادت رفت
🌹 چقدر به زیبایی خودم می نازیدم
🌹 و دل از جوونا می بریدم ،
🌹 و به فساد می کشوندم ؟
🌹 مگه ...
🌟 ناگهان بغض ماشا ترکید
🌟 صدای گریه اش بالا گرفت .
🌟 و با صدای بلند داد زد :
🌹
خدایااااا !
خدااااااا ...
🌹 آخه من کی هستم ؟
🌹 تو کی هستی ؟
🌹
خدایا ! تو با من چکار کردی ؟
🌹 با قلب من چکار کردی ؟
🌹 از دیشب تا الآن ، داغونم کردی ؟
🌟 ماشا تا یک ساعت ،
🌟 با
خدا می گفت و گریه می کرد .
🌟 با خودش فکر می کرد
🌟 این اولین باری بود
🌟 که از
خدا چیزی می خواست
🌟 و انجام شد .
🌟 با اینکه
خدا می توانست
🌟 دعایش را رد کند ولی نکرد
🌟 و ماندانا را شفا داد .
🌟 ماشا به خاطر همین ،
🌟 خیلی عاشق مهربانی
خدا شد .
🌟 و محبتش به
خدا ، بیشتر گشت .
🌟 و در همین حال ، و با همین دل شکسته
🌟 مهمترین تصمیم زندگی اش را گرفت
🌟 تصمیم گرفت که بیشتر با
خدا ،
🌟 و
دین خدا آشنا شود .
🌟 و برای این کار ،
🌟 به تحقیق و تفحص پرداخت .
🌟 گاهی کتابخانه می رفت .
🌟 گاهی در اینترنت ، جستجو می کرد .
🌟 گاهی از اساتید دانشگاه و اهل کلیسا ،
🌟 و حتی از
مسلمانان ساکن روسیه ،
🌟 سوالاتش را مطرح می کرد .
🌟 در مورد همه ادیان تحقیق کرد .
🌟 و در نهایت ،
🌟 به
دین اسلام آمد و
مسلمان شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
💟
@ghairat
📚
#داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا