🌸
داستان ماشا ، قسمت بیست و دوم 🌸
🌟 جاک ، با موهای مرتب ،
🌟 و با تیپ و ظاهر متشخص ،
✨ و دارای ریشِ بور و زیبا ،
🌟 با بچه ای که در بغلش بود ،
🌟 روبروی در ایستاده بود .
🌟 و با لحنی آرام ، به ماشا سلام کرد .
🌟 ماشا نیز ، با لبخند و ظاهری متعجب ،
🌟 و جاک سلام کرد و گفت : جاک خودتی ؟!
🌟 ماشا روی خود را به ماندانا کرد و گفت :
🌷 تو با جاک ازدواج کردی ؟!
🌟 ماندانا ، با یک لبخند ، جواب ماشا را داد .
🌟 دوباره ماشا گفت :
🌷 باورم نمیشه ،
🌷 شما همدیگر و از کجا پیدا کردید ؟!
🌟 ماندانا گفت :
⚜ داستانش مفصله عزیزم ، همه رو بهت میگم
⚜ فعلا بیا بشین
🌟 ماشا ، جاک را به خانه اش دعوت کرد
🌟 ماندانا نیز ،
🌟 درست کردن شام را برعهده گرفت .
🌟 ماشا ، مشغول بازی کردن با بچه بود
🌟 سپس گفت :
🌷 اسم این کوچولو رو چی گذاشتید ؟
🕌 جاک گفت : علی
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 چی ؟! علی ؟! جدی میگی جاک ؟!
🌟 جاک گفت :
🌷 ماشا ، من دیگه اسمم جاک نیست
🌷 به من بگو محمّد
🌟 ماشا بیشتر تعجب کرد و گفت :
🌷 اینجا چه خبره ؟! چی داری میگی ؟
🌟 ماشا ، رو به ماندانا کرد و گفت :
🌷 ماندانا این چی میگه ؟!
🌟 ماندانا گفت :
⚜ خب راست میگه عزیزم
⚜ تازه ، منم ماندانا نیستم
⚜ از این بعد ، به من بگو مدینه
🌟 ماشا با بهت و شگفتی گفت :
🌷 واقعا اینجا چه خبره ؟!
🌷 شماها چتون شده ؟!
🌷 من نبودم چه اتفاقی براتون افتاد ؟!
🌷 اصلا شماها چطور با هم آشنا شدید ؟
🌷 چرا اسم مسلمانی برای خودتون گذاشتید ؟
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟
@ghairat
📚
#داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا