🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۴ 🌸
🕌 من و مدینه ،
🕌 یه اتاق در یکی از محله های مسلمان نشین
🕌 اجاره کردیم و توش موندیم
🕌 به امید اینکه یه روزی ، از اون محله بگذری
🕌 با خوبیای زیادی که از مسلمونا دیدم
🕌 و با اتفاقات عجیبی که برام افتاد
🕌 تا مدت ها ، هوای مسلمون شدن ،
🕌 به دلم افتاده بود ؛
🕌 اما نمی دونم خحالت می کشیدم
🕌 یا می ترسیدم کسی بفهمه
🕌 یا می ترسیدم آزادی های کاذبم محدود بشه
🌟 ماشا با علاقه زیاد و با دقت ،
🌟 به حرف های جاک ، گوش می داد .
🌟 جاک ( محمد ) دوباره گفت :
🕌 یه روز با مدینه قرار گذاشتیم ،
🕌 که برای پیدا کردنت
🕌 به یکی دیگه از محله های مسلمان نشین بریم
🕌 مدینه ، رفته بود خونه همسایه ،
🕌 و منم سر کوچه ، منتظرش ایستاده بودم
🕌 یه دفعه مدینه رو از دور دیدم
🕌 که با یک روسری که به سرش بسته بود
🕌 قدم زنان به طرف من می اومد
🕌 مدینه اون روز با اون روسری ،
🕌 خیلی زیبا و جذاب شده بود .
🕌 مثل نور می درخشید .
🕌 راستش همون لحظه احساس کردم
🕌 که عاشقش شدم .
🕌 راستش تا اون روز ،
🕌 به فکر ازدواج کردن با اون نبودم
🕌 اما وقتی با اون روسری بلند دیدمش
🕌 صد دله عاشقش شدم
🕌 حتی همونجا ازش خواستگاری کردم ؛
🕌 اونم پذیرفت که نامزد بشیم .
🕌 قبل از ازدواج ،
🕌 در مورد اسلام ، تحقیق کردم .
🕌 و هر چی یاد می گرفتم ،
🕌 به مدینه هم یاد می دادم .
🕌 هنوز سوالات زیادی در مورد اسلام ،
🕌 در ذهنم بود .
🕌 که باید از یکی می پرسیدم .
🕌 یکی از شبها ، به مسجد رفتم .
🕌 دیدم چراغ ها خاموش بودن .
🕌 جمعیت زیادی هم در مسجد نشستند .
🕌 خیلی تعجب کردم .
🕌 آروم وارد مسجد شدم .
🕌 روحانی اسلام رو دیدم .
🕌 که روی منبر نشسته بود .
🕌 و به زبان ما ، از امام حسین و کربلا ،
🕌 از مظلومیتش و از بچه شش ماهه اش ،
🕌 که بی گناه و تشنه لب ،
🕌 و با تیر سه شعبه در گلو شهید شد .
🕌 و از دختر سه ساله اش می گفت .
🕌 که کیلومترها رو خارها می دوید
🕌 و در خرابه ، به جای غذا و میوه ،
🕌 تشتی براش آوردن که سر باباش در اون بود
🕌 پدر روحانی می گفت و بقیه گریه می کردن
🕌 راستش منم طاقت نیاوردم ،
🕌 و ناخودآگاه ، مثل ابر بهار ، گریه کردم .
🕌 اونقدر گریه کردم
🕌 که پیراهنم ، خیس از اشک شد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟
@ghairat
📚
#داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا