🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۷ 🌸 🌟 ماشا با لبخند گفت : 🌷 وااای چه ماجرای جالبی !!! 🌷 خب دوست دارم بدونم ، 🌷 اسم مدینه و محمد رو ، 🌷 از کجا آوردید ؟! 🌷 چی شد که این اسم ها رو ، 🌷 برای خودتون گذاشتید ؟! 🌟 جاک ( محمد ) گفت : 🕌 بعد از اینکه بچه‌ی ما به دنیا اومد 🕌 همون حاج آقایی که برات گفتم 🕌 برای ملاقات مدینه و بچه اش ، 🕌 به بیمارستان اومد . 🕌 ما فکر نمی کردیم که این آقا ، 🕌 با این شخصیت روحانی و روح بزرگش ، 🕌 به ملاقات ما بیاد . 🕌 خیلی از دیدنش ، خوشحال شدیم 🕌 آروم بچه ما رو گرفت 🕌 و به طرف لبهاش بالا برد 🕌 براش دعا خوند . 🕌 و چیزی در گوشش ، زمزمه کرد . 🕌 و ذره ای از خاک ، روی لب بچه گذاشت 🕌 خیلی تعجب کردیم 🕌 بعدا فهمیدیم که در گوشش اذان گفت 🕌 و اون خاک ، تربیت قبر امام حسین بود . 🕌 این چیزا رو بلد نبودم 🕌 حاجی خودش یادم داد 🕌 حاجی رو به من کرد و گفت : 🌸 پسر گلم ! 🌸 اسمی هم برای این بچه انتخاب کردید ؟! 🕌 وقتی گفت ، پسر گلم ، 🕌 خداییش خیلی خوشم اومد 🕌 لبخند زدم و گفتم : نه 🌸 گفت : می خواین اسم بهترین ، قوی ترین ، خوش اخلاق ترین ، مردترین ، باغیرت ترین و نفر اول جهان اسلام بعد از پیامبر رو ، براش بذاریم ؟! 🕌 منم با تعجب به خانمم نگاه کردم 🕌 خیلی دلم می خواست بدونم اون کیه 🕌 گفتم : کی ؟! 🌸 گفت : امام علی علیه السلام 🕌 گفتیم : باشه چشم می ذاریم 🕌 اسم بچه ما ، علی شد 🕌 حاجی ، سپس گفت : 🌸 می خوام یک هدیه به خاطر مسلمان شدن 🌸 و بچه دار شدنتون ، بهتون بدم 🕌 ما هم خوشحال شدیم 🕌 فکر کردیم ، یک پبراهنی ، شلواری ، سیسمونی 🕌 و‌ از همین چیزها ، می خواد به ما بده . 🕌 بعد از کمی مکث گفت : 🌸 کادوی شما ، مسافرت رایگان ، 🌸 به مکه و مدینه است . 🌸 به همون جایی که اسلام ، 🌸 از اونجا طلوع کرده بود . 🌟 جاک ( محمد ) ، نفس عمیقی کشید و گفت : 🕌 خب دیگه ، فعلا تا اینجا کافیه 🕌 بریم وضو بگیریم که وقت نمازه 🕌 انشالله یه وقت دیگه ، 🕌 ادامه خاطراتمون رو ، حتما برات می گم 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚