🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۱ 🌸 🌟 ماشا در حال حرف زدن و گریه کردن بود . 🌟 که ناگهان ضریح باز شد . 🌟 دختری جوان و زیبارو ، 🌟 با چادری نورانی و درخشان ، 🌟 از درون ضریح ، خارج شد . 🌟 ماشا سرش را بلند کرد . 🌟 اطرافش پر نور تر شده بود . 🌟 اما هیچ کس اطراف ضریح نبود . 🌟 فقط خودش بود و آن دختر نورانی . 🌟 ماشا کمی ترسید . 🌟 یکی از دستانش را محکم روی زمین گذاشت 🌟 و با دست دیگر ، محکم ضریح را گرفت . 🌟 دختر زیبا و نورانی ، 🌟 آرام به طرف ماشا آمد و گفت : 🌹 نترس دختر جان ، آرام باش . 🌹 شما در پناه ما هستی . 🌹 همه حرفهایت را شنیدم . 🌹 اما بدان ، اذیت هایی که تو شدی . 🌹 ذره ای از اذیت های عمه ام زینب نمی شود 🌹 عمه ام زینب ، 🌹 تشنگی بچه ها را دید . 🌹 و نتوانست کاری بکند . 🌹 بچه های خود و برادرانش را کشتند ؛ 🌹 گریه های کودکان تشنه را دید . 🌹 کشتن برادرانش را دید . 🌹 چه مصیبت ها و بلاهایی که ندید . 🌹 چه دردهایی که با جان خرید . 🌹 سوزاندن خیمه ها ، 🌹 دویدن دختران روی خارها و زمین داغ ، 🌹 او از مصیبت ها ، پیر شد . 🌹 اما صبر کرد و هیچ وقت نمازش ترک نشد 🌹 حجابش کم نشد و اعتقاداتش ، عوض نشد 🌹 حتی مستحبات و نماز شبش را ، 🌹 با عشق و آرامش می خواند . 🌹 و در جواب ملامت ابلهان می گفت : 🌹 در کربلا ، جز زیبایی چیزی ندیدم . 🌹 ای ماشا خانم ❗️تو هم صبر کن 🌹 و این را بدان ، 🌹 هركس با محبّت ما ( آل محمّد ) ، بميرد 🌹 شهيد از دنيا رفته است . 🌟 آب بر صورت ماشا ریخته می شود . 🌟 و ماشا به هوش می آید . 🌟 اطراف خود را شلوغ می بیند . 🌟 و خبری از آن دختر زیبا نبود . 🌟 خانم رضایی ، 🌟 لیوان آبی که در دست داشت را ، 🌟 به طرف دهان ماشا برد . 🌟 ماشا ، یاد حرفهای آن دخترک افتاد . 🌹 آب ، تشنگی ، عمه زینب ، کودکان و ... 🌟 ماشا قبل از اینکه آب بخورد . 🌟 نگاهی به خانم رضایی کرد و گفت : 🌷 شما او را دیدی ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 کی ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 آن دختر زیبایی که اینجا بود 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 بیا فعلاً این آب را بخور 🌟 ماشا گفت : 🌷 تو حرف های مرا باور نمی کنی ؟! 🌷 می توانی کسی را برایم پیدا کنی 🌷 تا به سوالاتم پاسخ دهد ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 بله ترتیبش را می دهم 🌸 فقط این آب را بخور 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚