🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۶ 🌸 🌟 خانم رضایی به ماشا گفت : 🌸 شنیدم در خارج ، 🌸 هر کسی مسلمان شود ؛ اذیتش می کنند . 🌸 شما از اینکه آشکارا ، 🌸 خودت را مسلمان معرفی کنی ، نمی ترسی ؟ 🌟 ماشا ، به یاد حملاتی که بهش شده افتاد و گفت : 🌹 چرا باید بترسم عزیزم ؟ 🌹 همه وجودم پر شده از عشق به خدا 🌹 و برای ترس از دیگران ، 🌹 دیگه جایی تو دلم ندارم . 🌹 نه عزیزم نمی‌ترسم . اتفاقا برعکس ، 🌹 تکلیف و وظیفه خودم را می‌دانم 🌹 که دیگران را ، از راه گمراهی باز دارم 🌹 و برای آنها الگوی خوبی باشم . 🌟 خانم رضایی دوباره گفت : 🌸 از اینکه عکسای سابقت ، 🌸 در اینترنت هستند ، ناراحت نیستی؟ 🌟 ماشا نفس عمیقی کشید و گفت : 🌷 چرا خیلی ناراحتم 🌷 روزی هزار بار ، آرزوی مرگ می کنم 🌷 ولی چکار می توانم بکنم 🌷 راستش من خودم 🌷 دوست ندارم به آن عکسها نگاه کنم . 🌷 اما گاهی به خودم می گویم 🌷 مشکلی ندارد که مردم ، 🌷 عکس های زمان جاهلیت و نادانی مرا ببینند . 🌷 شاید برایشان عبرت شود 🌷 و شاید بفهمند که انسان می‌تواند تغییر کند 🌷 و میتواند تولد دیگری داشته باشه 🌷 و از نو ، به دنیا بیاید . 🌷 دوست دارم همه بدانند 🌷 که انسان می‌تواند توبه کند 🌷 و با انجام کارهای خوب ، 🌷 تمام سیاهی‌ های گذشته‌اش را ، 🌷 ان شاء الله پاک کند . 🌷 دوست دارم همه بفهمند 🌷 که اسلام با هر کسی ، 🌷 به اندازه فهمش ، حرف می زند 🌷 دوست دارم همه صدای اسلام را بشنوند 🌷 صدایی که دارد به همه ما می گوید : 🌹 اگر نمی‌توانی راجع به خدا بیندیشی 🌹 حداقل سعی کن از قید خودت رها شوی ، 🌹 از قفس شهوات ، به سمت آسمان پرواز کنی 🌹 و پلیدی‌های نفست را مهار کنی ؛ 🌹 و رذایلی مثل : 👈 خودپسندی ، تکبر ، حسد ، ظلم ، دروغ ، 👈 خودستایی ، خودنمایی و... را ، 🌷 از وجودت پاک کنی . 🌟 ماشا ، کمی مکث کرد 🌟 اشک از چشمانش سرازیر شد . 🌟 و با صدای گرفته گفت : 🌷 دوست دارم همه بفهمند 🌷 اگر کسی بخواهد 🌷 به سوی اسلام گام بردارد ، 🌷 فقط باید اندیشه کند 🌷 و از فطرت خویش مدد بگیرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚