🌹
داسـتـان صـادق 🌹
قسمت اول
🌟 بچه هایم گریه می کردند ،
🌟 دخترم ، لباسم را می کشید
🌟 و مثل ابر بهار ، اشک می ریخت
🌟 زار و زار گریه می کرد و می گفت :
🌸 تو رو خدا بابا ، من خیلی گشنمه
🌟 زنم نیز بر سر خودش می زد و می گفت :
🌹 صادق جان ! تو رو خدا کاری بکن
🌹 بچه ها دارن می میرن
🌹 چند روزه فقط نون خشک می خورن
🌹 برو یه چیزی براشون بیار
🌹 یه چیزی بهشون بده بخورن تا جون بگیرن
🌹 میدونم پول نداری
🌹 میدونم جیبت خالیه
🌹 به خدا درک می کنم که نداری
🌹 می دونم که شرمنده زن و بچه شدن ، یعنی چی
🌹 ولی بچه ها که اینو نمی فهمن ...
🌟 خانمم می گفت و من گریه می کردم
🌟 چشمانم پر از اشک شده بود .
🌟 بغض همه وجودم را پر کرده بود .
🌟 انگار بغض نبود ، یه تکه استخوان بود .
🌟 ناگهان ، راه افتادم و از خانه بیرون رفتم
🌟 دیوانه وار ، در خیابان می گشتم
🌟 آواره ، بی چاره ، حیران و سرگردان بودم
🌟 چند ماهه که به خاطر محصولات خارجی ،
🌟 کارخانه ما ، ورشکسته شده
🌟 و من و خیلی از کارگران ، از کار بیکار شدیم .
🌟 حالا نمی دانم چکار کنم ؟
🌟 نمی دانم چطوری باید ،
🌟 شکم بچه هایم را سیر کنم ؟
🌟 نمی دانم تا کی باید شرمنده آنها باشم ؟
🌟 خدایا ! صدای مرا می شنوی ؟
🌟 بچه هایم گرسنه اند
🌟 جلوی چشم من ، دارند هلاک می شوند
🌟 دارند می میرند
🌟 آخر نمی دانم گناه آنها چی بود
🌟 که منه بدبخت و بی چیز ، باباشون شدم ؟
🌟 یهویی به کله ام زد که دزدی کنم
🌟 خدایا ! چکار کنم ؟
🌟 یعنی تو راضی می شوی که من ،
🌟 لقمه حرام ، به زن و بچه هایم بدهم .
🌟 ناگهان متوجه یه آقایی شدم
🌟 که با وضع تمیز و مرتب ،
🌟 با یک کیف دستی ،
🌟 می خواست سوار ماشین شود .
🌟 آرام به طرفش رفتم
🌟 چشمم به کیف او خیره شده بود .
🌟 اما با خودم درگیر بودم
🌟 نمی دانم دزدی کنم یا نه ؟
🌟 صورت نحیف و زرد دخترم ،جلوی چشمم آمد
🌟 گریه ها و خواهش های زن و بچه هایم ،
🌟 در سرم ، می پیچید .
🌟 ناگهان به طرف آن مرد دویدم
🌟 و کیفش را برداشتم و در رفتم .
🌟 حتی در حال دویدن نیز ،
🌟 با خودم حرف می زدم .
🌟 و خودم را شماتت و ملامت می کردم .
🌹 من و دزدی ؟
🌹 صادق ، اینکارو نکن
🌹 ولی خدایا من و ببخش ، مجبورم
🌹 بچه هام گرسنه اند
🌹 دیگه تحمل اشکای اونارو ندارم
🌹 چند ماهه فقط نون و آب می خورند .
🌹 دیگه نمی تونم شرمنده زن و بچه هام بشم
⚜ ادامه دارد ... ⚜
💟
@ghairat