💞
داستان عشق نفوذی 💞
🔥 قسمت سیزدهم 🔥
💞 جیان و جلیلی ، با خوشحالی ،
💞 در حال رفتن به مسجد بودند .
💞 ناگهان ماشینی جلوی آنان ایستاد .
💞 چند نفر از آن ماشین پیاده شدند
💞 و به زور ، جلیلی و جیان را ،
💞 سوار ماشین کردند و رفتند .
💞 ماشین ، وارد باغ بهروز شد .
💞 بهروز دستور داد تا آنها را پیاده کنند
💞 جلیلی و جیان را پایین آوردند
💞 جلیلی را کنار یک درخت گذاشتند
💞 و جیان را ، جلوی پای بهروز انداختند .
💞 بهروز از جیان عذرخواهی کرد و گفت :
🌟 من مجبور بودم اینکارو بکنم .
🌟 چون دستور رسیده
🌟 که این ماموریت رو ،
🌟 فقط خودت باید تموم کنی
🌟 بعد از این ماموریت ،
🌟 هر جا خواستی با عشقت بری ، برو .
🌸 جیان گفت : نه بهروز ، خواهش می کنم
🌸 دیگه نمیخوام به این کار نکبتی برگردم .
💞 بهروز دستور داد
💞 تا جلیلی را به درخت ببندند .
💞 و دور تا دور او را ، هیزم بگذارند .
💞 بهروز ، کبریت را روشن کرد
💞 و به سمت جلیلی رفت .
💞 جیان ، گریه کنان و جیغ زنان ،
💞 به پای بهروز افتاد و گفت :
🌸 باشه ! هر چی شما بگید ، انجام میدم
🌸 این ماموریت رو ، تموم می کنم .
🌸 فقط خواهش میکنم
🌸 که با اون کاری نداشته باشید .
🌟 بهروز گفت : خیلی عوض شدی جیان
🌟 بخاطر این آدم ناقص
🌟 داری گریه میکنی ؟
🌟 جیان واقعا تو خودتی ؟
🌟 تو که به هیچکس رحم نمی کردی
🌟 حالا چی شده ؟
🌟 چه بلایی سرت اومده ؟
🌟 خیلی خب باشه تو برو کارتو بکن
🌟 این امشب مهمون ماست .
🌟 تازه ، غیر از تو ،
🌟 بیست نفوذی دیگه هم هستند .
🌟 که تو این ماموریت دارن کار می کنن
🌟 و چند نفر و هم گذاشتم
🌟 تا لحظه به لحظه مواظب تو باشن
🌟 پس مراقب باش تا اشتباه نکنی .
🔥
ادامه دارد 🔥
✍ نویسنده : حامد طرفی
💟
@ghairat