غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
💞 داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت 💞 قسمت پنجم 🌟 ما برادرها ، با تلویزیون و فیلم و کارتون ، 🌟 انس گر
💞 داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت 💞 قسمت ششم 🌟 پدر و مادرم ، بعد از ۲۲ سال ، 🌟 و بعد از ۵ فرزند پسر ، 🌟 صاحب یک دختر شدند . 🌟 خواهرم به دنیا آمد . 🌟 ولی انگار هیچ یک از ما برادران ، 🌟 آن اوایل ، احساسی به او نداشتیم . 🌟 و حتی با اینکه مادرمان ، 🌟 چند روز بیمارستان بستری بود ؛ 🌟 ولی ما مثل همیشه ، 🌟 وابسته به تلویزیون بودیم . 🌟 و ذره ای دلتنگ مادر نشدیم . 🌟 یک روز قبل از به دنیا آمدن خواهرم ، 🌟 پدرم ، وقتی ما را بی تفاوت دید 🌟 خیلی ناراحت شد و حتی دعوامون کرد 🌟 و با عصبانیت گفت : 🌹 مادرتون داره می میره 🌹 اونوقت شما دارین تفریح میکنین 🌹 مگه شما عاطفه ندارید ؟! 🌹 مگه شما احساس ندارید 🌹 مگه... 🌟 نمی دانم چه بلایی سر ما آمده 🌟 که اینقدر سنگدل و بی تفاوت شدیم 🌟 آنروز ، اصلا نمی فهمیدیم بابا چی میگه 🌟 نمی فهمیدیم عاطفه چیه ؟! 🌟 احساس چیه ؟! محبت چیه ؟! 🌟 انگار طلسم شده بودیم . 🌟 و یا شاید واقعا ، تلویزیون ، 🌟 پدر و مادر ما ، شده بود . 🌟 ای کاش مشاور داشتیم . 🌟 ای کاش کسی بود که باهاش حرف بزنیم 🌟 و درد دل کنیم . 🌟 اما نبود ، هیچ کس نبود . 🌟 همه مشغول کار خودشان بودند . 🌟 فقط این را می دانم 🌟 که از روزی که به اهواز آمدیم 🌟 دلتنگی و افسردگی هامون ، زیاد شد . 🌟 من هم مثل دخترا ، خونه نشین شده بودم 🌟 از مدرسه یه راست به خانه می آمدم . 🌟 در کارهای خانه ، به مامان کمک میکردم 👈 گاهی ظرف می شستم ، 👈 سفره پهن می کردم و جمع میدکردم ، 👈 خانه را با جارو دستی جارو میکردم ، 👈 پتو و تشک های خواب را ، 👈 صبح به صبح جمع میکردم 👈 گاهی لباسامو خودم می شستم. 👈 و... 🍁 ادامه دارد 🍁 💟 @ghairat