💞
داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت
💞 قسمت هفتم
🌟 آنقدر افسرده و منزوی شدم
🌟 که حتی از پول و مادیات و زیبایی ،
🌟 خوشحال نمی شدم
🌟 هر پولی که بهم می دادند ،
🌟 خرج نمی کردم و در قلکم می گذاشتم
🌟 هر وقت پدرم پول نیاز داشت
🌟 از پولهای قلک من بر می داشت.
🌟 یک روز پدرم ،
🌟 به جای همه پولهایی که از من گرفته بود ،
🌟 برایم دوچرخه خرید .
🌟 از شانس بدم ، همه سوارش می شدند الا خودم
🌟 و گاهی سر همین دوچرخه دعوایمان می شد
🌟 که در آخر خودم کوتاه می آمدم .
🌟 اما اگر خراب میشد ،
🌟 تعمیرش می افتاد گردن من .
🌟 یکسال بعد از تولد خواهرم ،
🌟 پدر بزرگم بعد از سکته ، فوت کرد .
🌟 خیلی وقته که از قبیله ما ،
🌟 کسی نمرده بود .
🌟 متاسفانه این حادثه ،
🌟 شروع سریال مرگهای ناگهانی شد .
🌟 ایام عید فطر ، که همه خوزستانی ها ،
🌟 خصوصا بچه ها ، با چه ذوق و شوقی ،
🌟 برای خرید لباس نو ، به بازار می رفتند
🌟 یا برای زیبا شدن ، به پیرایشگاه می رفتند
🌟 من آنقدر بی خیال و بی ذوق بودم
🌟 که خود بابام یا داداش بزرگم ،
🌟 برایم لباس عید می خریدند .
🌟 بی توجهی پدر و مادرم نسبت به ما ،
🌟 بیش از حد شده بود .
🌟 نمی دانم شاید ما پر توقع بودیم
🌟 شاید هم ، بهانه گیر شده بودیم
🌟 ولی به هر حال ،
🌟 انتظار داشتیم مثل سوسنگرد ،
🌟 به ما خوش بگذره ولی نشد .
🌟 آنقدر نیاز به محبت داشتیم
🌟 که گاهی ما برادران ،
🌟 برای جلب توجه پدر و مادرمان ،
🌟 رقابت می کردیم .
🌟 و گاهی به همدیگر ، حسادت می کردیم
🌟 و متاسفانه این حسادت ها ،
🌟 تبدیل به دشمنی یین ما شده بود .
🍁
ادامه دارد 🍁
💟
@ghairat