غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
💞 داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت 💞 قسمت ۲۲ 🌟 من دوران مجردی ، 🌟 خیلی به تیپ و ظاهرم اهمیت می دادم
💞 داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت 💞 قسمت ۲۳ 🌟 وقتی صدایم را بالا بردم 🌟 خانواده خانمم ترسیدند که خدایی نکرده ، 🌟 آبرویشان پیش همسایه ها برود . 🌟 به خاطر همین ، به خانمم اجازه دادند 🌟 تا با ما به گردش بیاید . 🌟 یک روز دیگر نیز ، 🌟 با اجازه پدر خانمم ، با همسرم و عمه ام ، 🌟 به حرم علی بن مهزیار ، رفتیم 🌟 تازه داشتم حال معنوی می گرفتم 🌟 تازه داشتم یاد خدا می افتادم 🌟 که ناگهان تلفن زنگ زد ، و زنگ پشت زنگ 🌟 باباش می گفت بیایید 🌟 بابام می گفت کجایید زود بیایید 🌟 من نیز ترسیده بودم 🌟 گفتم نکند باز هم کسی مرده باشد 🌟 گفتند : 🌟 نه خانواده زنت راضی نیستند ، 🌟 که با دخترشون بیرون باشید 🌟 آنقدر عصبانی و ناراحت شدم که تا آن سن ، 🌟 این چنین ، عصبانی نشده بودم . 🌟 ولی به خاطر پدرم سکوت کردم . 🌟 همان شب پدرم به آنها گفت : 🌹 شما نگران چی هستید ؟! 🌹 پسر ما ، دختر شما را ، جای بدی نمی برد 🌹 یا برای حرم میرن 🌹 یا برای نماز یا برای دعا و... 🌟 وقتی می دیدم دختر و پسرها ، 🌟 چطوری باهم ، نامزد بازی می کردند 🌟 با آه و حسرت ، نگاهشان می کردم 🌟 از نظر من ، خانواده زنم ، 🌟 وحشتناک و بداخلاق بودند 🌟 ولی دخترشان ، 🌟 مهربان و خوش اخلاق و خوش برخورد بود . 🌟 اما می ترسیدم که نکند مثل آنها باشد 🌟 و یا در آینده ، اذیتم کند . 🌟 و یا خودم خدایی نکرده ، 🌟 ممکنه از این روزها کینه به دل بگیرم 🌟 و در صدد انتقام از او بر بیایم . 🌟 در همان روزهای نامزدی ، به زنم گفتم : 🌹 این روزها را ، خوب به یاد داشته باش 🌹 اگر خدایی نکرده ، فردا روزی باهات بد شدم ؛ 🌹 به خاطر بغض و کینه های امروز من ، 🌹 از خانواده توست ؛ 🌹 به خاطر این اذیت ها و تحقیر کردن ها و... 🌟 او هم سرش را پایین انداخت و گفت : 🌸 آره می دونم 🌟 من هم لبخندی زدم و گفتم : 🌹 دعا کن انشالله هیچ وقت بد نشوم . 🍁 ادامه دارد 🍁 💟 @ghairat