💞
داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت
💞 قسمت ۲۳
🌟 وقتی صدایم را بالا بردم
🌟 خانواده خانمم ترسیدند که خدایی نکرده ،
🌟 آبرویشان پیش همسایه ها برود .
🌟 به خاطر همین ، به خانمم اجازه دادند
🌟 تا با ما به گردش بیاید .
🌟 یک روز دیگر نیز ،
🌟 با اجازه پدر خانمم ، با همسرم و عمه ام ،
🌟 به حرم علی بن مهزیار ، رفتیم
🌟 تازه داشتم حال معنوی می گرفتم
🌟 تازه داشتم یاد خدا می افتادم
🌟 که ناگهان تلفن زنگ زد ، و زنگ پشت زنگ
🌟 باباش می گفت بیایید
🌟 بابام می گفت کجایید زود بیایید
🌟 من نیز ترسیده بودم
🌟 گفتم نکند باز هم کسی مرده باشد
🌟 گفتند :
🌟 نه خانواده زنت راضی نیستند ،
🌟 که با دخترشون بیرون باشید
🌟 آنقدر عصبانی و ناراحت شدم که تا آن سن ،
🌟 این چنین ، عصبانی نشده بودم .
🌟 ولی به خاطر پدرم سکوت کردم .
🌟 همان شب پدرم به آنها گفت :
🌹 شما نگران چی هستید ؟!
🌹 پسر ما ، دختر شما را ، جای بدی نمی برد
🌹 یا برای حرم میرن
🌹 یا برای نماز یا برای دعا و...
🌟 وقتی می دیدم دختر و پسرها ،
🌟 چطوری باهم ، نامزد بازی می کردند
🌟 با آه و حسرت ، نگاهشان می کردم
🌟 از نظر من ، خانواده زنم ،
🌟 وحشتناک و بداخلاق بودند
🌟 ولی دخترشان ،
🌟 مهربان و خوش اخلاق و خوش برخورد بود .
🌟 اما می ترسیدم که نکند مثل آنها باشد
🌟 و یا در آینده ، اذیتم کند .
🌟 و یا خودم خدایی نکرده ،
🌟 ممکنه از این روزها کینه به دل بگیرم
🌟 و در صدد انتقام از او بر بیایم .
🌟 در همان روزهای نامزدی ، به زنم گفتم :
🌹 این روزها را ، خوب به یاد داشته باش
🌹 اگر خدایی نکرده ، فردا روزی باهات بد شدم ؛
🌹 به خاطر بغض و کینه های امروز من ،
🌹 از خانواده توست ؛
🌹 به خاطر این اذیت ها و تحقیر کردن ها و...
🌟 او هم سرش را پایین انداخت و گفت :
🌸 آره می دونم
🌟 من هم لبخندی زدم و گفتم :
🌹 دعا کن انشالله هیچ وقت بد نشوم .
🍁
ادامه دارد 🍁
💟
@ghairat