💞
داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت
💞 قسمت ۴۶
🌟 از حوزه به من زنگ زدند
🌟 و گفتند که شما قبول شدید
🌟 و شهریور ماه ، درسها شروع می شوند .
🌟 شما باید اول برج شش ،
🌟 برای تکمیل پرونده ،
🌟 و حضور در کلاسهای اختباری ، حوزه باشید .
🌟 نزدیک عید فطر شد .
🌟 خواستم قبل از عید ، بلیط بگیرم
🌟 و با زن و بچه ، به اهواز بروم ،
🌟 اما مسئولم در ستاد اقامه نماز حرم گفت :
👈 بمان و از مراسم نماز عید ، عکس بگیر .
🌟 لذت بخش ترین قسمت عکاسی من در حرم ،
🌟 آنجاهایی بود
🌟 که باید می رفتم پشت بام حرم .
🌟 روی پشت بام حرم ، گنبد را می دیدم ،
🌟 همه قم را می دیدم ، جمکران را می دیدم ،
🌟 جمعیت زیاد مردم را می دیدم
🌟 و یا از شیشه های پشت بام ،
🌟 ضریح و صحن ها را می دیدم .
🌟 پس از نماز عید ،
🌟 به طرف اهواز ، راه افتادیم .
🌟 اول برج شش ، اهواز بودیم
🌟 به خاطر همین به دوستم گفتم
🌟 که به جای من ، به حوزه برود
🌟 و مدارک مرا به آنها تحویل دهد .
🌟 آنها هم به او گفتند که به من بگوید
🌟 که یکی از شرایط حوزه این است
🌟 که شاغل نباشد .
🌟 فلذا یا کار حرم را رها کند یا حوزه را .
🌟 به خاطر همین
🌟 مجبور شدم که کار حرم را رها کنم
🌟 و به حوزه بیایم .
🌟 به قم برگشتم
🌟 چند روز از حوزه رفتنم می گذرد
🌟 حال و هوای خوبی دارد .
🌟 در اولین فرصت ، اولین کاری را که کردم
🌟 این بود که برای دخترم فاطمه ،
🌟 عقیقه سر بریدم .
🌟 تا انشالله بلاها از سر دخترم ، دفع شوند .
🌟 روزی که طلبه شدم ،
🌟 دخترم فاطمه دو ماهه بود .
🌟 من هیچ منبع درآمدی نداشتم .
🌟 و تا شش هفت ماه ، شهریه من وصل نشد .
🍁
ادامه دارد 🍁
💟
@ghairat