دارا و سارا با هیجان و در حالیکه غش غش می‌خندند، آمده‌اند و می‌گویند یک کار باحال کردیم، رفتیم زنگ چندتا خانه را زدیم و فرار کردیم و از شدت خنده نمی‌توانند حرف بزنند... می‌گویم کار خویی نکردیدها، دارا بادی به غبغب می‌اندازد که خیلی هم خوب بود و خیلی هم خوش گذشت... میگویم من هم بچه بودم یکبار با برادرم این کار را کردیم و فکر کردیم خوش گذشت، اما بعد فهمیدیم که چقدر اهالی آن خانه‌ها اذیت شده بودند. وقتی بزرگ شدیم و این را متوجه شدیم، دیگر نتوانستیم آنها را پیدا کنیم و معذرت‌خواهی کنیم تا از ما راضی باشند. شاید توی این خانه‌ها یک مریض باشد، یکی خواب باشد، یکی اذیت شده باشد و و... هر دو ساکت گوش می‌کنند. دارا ناگهان می‌گوید خودم میروم و به همه آنها می‌گویم و معذرت خواهی میکنم. سارا اما با ناراحتی می‌گوید من خجالت میکشم چه کار کنم. می‌گویم اشکالی ندارد، بابا یا مامان این کار را انجام می‌دهند و خوشحال می‌شود. بچه‌ها بیش از آنکه فکر کنیم، زلالیت دارند و حق‌پذیر هستند. نترسیم از گفتن حقایق، اثرش کم‌کم به جان آدمی می‌نشیند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann