وارد مسجد که می‌شوم قبل از من نشسته است، می‌گوید من چنددقیقه زودتر رسیدم و می‌خواهد حمایل خادمی را ببندد. برایش می‌بندم، چوب‌پر هم می‌خواهد، می‌گویم چوب باشد برای یک‌نفر دیگر، کمی اخم می‌کند اما می‌پذیرد. کوچکترها یکی‌یکی می‌آیند و هیجان‌زده مسئولیت‌شان را می‌پرسند. چند کوچولو جلوی درب شبستان می‌ایستند و با شیرین‌زبانی به نمازگزاران خوش‌آمد می‌گویند، آنقدر که هرکس وارد می‌شود دلش غنج می‌رود و قربان‌صدقه کوچولوها می‌رود. یک‌نفر گلاب می‌ریزد در دست بزرگترها، چندنفر برگه نظرسنجی توزیع می‌کنند، کم سن و سال هستند اما وقتی برایشان توضیح میدهم که چه باید به آدم‌ها بگویند و بعد رصدشان می‌کنم، می‌بینم چقدر خوب از پس کارشان برمی‌آیند و چقدر خودشان و مسئولیت‌شان را جدی گرفته‌اند. به یکی که اولین بار است آمده، می‌گویم شما مسئول جمع کردن برگه‌های نظرسنجی باش و به همه می‌سپارم که به او بدهند. شاید ٧ سال داشته باشد اما آنقدر خانومانه کار را تا پایان انجام می‌دهد و دقیق است که عاشقش می‌شوم. یکی دیگر که ٨ ساله است آمده و خیلی جدی می‌گوید من از دست این حاج‌خانم‌ها چکار کنم، یکی می‌گوید عینک نیاوردم، یکی می‌گوید سواد ندارم... می‌خندم و می‌گویم برایشان بخوان و هرچه گفتند در برگه علامت بزن. خوشحال می‌شود و دوباره با برگه‌ها می‌رود. شور و حال عجیبی دارند کوچولوها، آن طرف نوجوانان کار پذیرایی را دست گرفته‌اند. مرتب و منظم، چای میریزند و می‌برند و می‌آورند. خانوم و موقر و کاردرست، آنقدر دوست‌داشتنی و خواستنی هستند که خدارا برای بودنشان شکر میکنی... اینجا خانه خداست و شک ندارم وقتی اهالی‌اش گشاده‌رو با کودک و نوجوان مواجه می‌شوند، خدا هم لبخند می‌زند...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann