❇️
ماجراهای من و درسام
✍️
حمید احتشامکیا
🔸تقریبا کلاس اول ابتدایی بودم که دانستم شیعه جعفری هستم؛ البته چیز زیادی از مذهب نمیدانستم؛ فقط فهمیده بودم هرچه هست، به امام جعفر صادق علیهالسلام مربوط است.
🔸 کمی که بزرگتر شدم، فهمِ مذهب برایم جدیتر شد. رهسپار قم شدم تا علاوه بر شیعه جعفری، شاگردی امام صادق علیهالسلام هم در روزمهام درج شود. میگفتند: «فلانی شاگرد مکتب امام صادق علیهالسلام است» سرباز امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) هم میخواندنمان، اما دل در گروه عشق امام صادق علیهالسلام بود. از یادداشتم معلوم نیست؟
🔸در تمام دوران تحصیلم، هدفم خوشحالی و رضایت امام صادق علیهالسلام بوده و است. عیار من در تحصیل و تدریس و نگاشت و کنکاش علمیام، تبسمی است که بر لبان مطهرش مینشیند که اگر بنشیند قبولم و اگر ننشیند مردودم. این مهمترین چیزی است که به من انگیزه میدهد.
🔸راستی میدانید امام صادق علیهالسلام فرموده است: «لَستُ اُحِبُّ أن أرَى الشّابَّ مِنكُم إلاّ غادِيا في حالَينِ : إمّا عالِما أو مُتَعَلِّما؛ دوست ندارم جوانى از شما [شيعيان] را جز بر دو گونه ببينم: دانشمند يا دانشجو». من میمیرم برای دوستداشتنش.
🔸هر وقت سر کلاس درسوبحث میروم یا به کار علمی اشتغال دارم، دوستداشتنش را احساس میکنم. محبتش به زندگیام معنا میدهد؛ گرما میدهد؛ رونق میدهد. البته که کافی است؛ گور پدر الباقی.
🔸من معتقدم تلاش و دستوپازدنهایم در اینجا فقط یک بازی است، یک بازی برای گرفتن مجوز شرکت در کلاس درس اصلی. نکند خیال کردهاید بهشت فارابیها و بوعلیها و خواجه نصیرالدینها و ابوریحانها و کلینیها و خمینیها حُور و غِلمان است؟ نخیر! زنگ تفریحِشان شاید، اما بهشتشان کلاس درس امام صادق علیهالسلام است. این باور من است. خوابش را هم دیدهام!
🔸فضای بزرگی چیزی شبیه صحن مسجد اعظم بود. سیدی جلیلالقدر که قرآن گشودهای در دست داشت بر منبر تکیه زده بود و آیات قرآن را تلاوت میکرد. دانشمندان زیادی در صحن، نشسته بودند. پوشش و لباسشان بسیار متنوع بود. گویا از طول و عرض تاریخ گلچین شده بودند.
🔸 از لباسهای بلند دوران آلبویه تا کتوشلوارهای امروزی بر تن داشتند. از چهرههای شرقی تا چهرههای غربی در درس حاضر بودند. معلوم بود تمام زمین نمایندهای در این درس باشکوه دارد.
🔸عدّهای منجّم بودند، عدّهای ریاضیدان، عدّهای فیلسوف و عدّهای عارف. فیزیکدان و شیمیدان و متکلم و حقوقدان، تقریبا از تمام رشتهها افرادی حضور داشتند. این را از ابزار و ادواتی که به همراه داشتند فهمیدم.
🔸 جالبتر از همه این بود که استاد آن کلاس فقط قرآن میخواند، اما هر فردی متناسب با رشته و تخصصش، درکی مستقل داشت. پس از هر آیهای که تلاوت میشد، افراد به سرعت شروع به یادداشت و اندازهگیری و محاسبه میکردند و حیرتی بر حیرتشان افزوده میشد.
🔸اما آنچه بر حیرتم افزود، حضور فردی بود که دو یا سه ردیف جلوتر از من در سمت راست مجلس نشسته بود. پالتویی به رنگ خردلی بر تن داشت، موهای کوتاه و فری داشت. خط ریش باریک و کمپشتی از کنار شقیقه تا نزدیکی چانهاش کشیده شده بود.
🔸 اینها را وقتی که بیهوا نگاهم کرد متوجه شدم. نگاهش تا اعماق جانم نفوذ کرد. در همان لحظه شناختمش. در حالی که نگاهم را از نگاهش میدزدیدم، زیرچشمی نیمنگاهی دوباره کردم. دروغ چرا! کمی ترس و وحشت با چاشنی حیرت بر من عارض شده بود.
🔸 او اینجا چه میکند؟؟ یعنی او هم مشتاق علم است؟ شاید برای من پیامی دارد؟ بههرحال همین وحشتِ مختصر، رؤیای شیرینم را درهمشکست. تا دقایقی چنبرهزنان و با چشمانی باز، زیر پتو به خودم دلگرمی میدادم تا بر ترسم غلبه کنم که با صدایِ اذانِ بادصبا ترسم فرو ریخت.
🔸راستی یادم رفت بگویم چشمانش سبزِ بیرمق بود. منظورم چشمان شرور ابلیس است.
https://eitaa.com/ghalayaane_ghalam