💞درد و دلش باز شد. من ساکت بودم و به روبرو نگاه میکردم. گفت و گفت و و بعد انگار دلش میخواست همان حرف ها و دلتنگی ها را من بگویم. گفت: خب تو هم یه چیزی بگو!
همیشه این خجالت با من بود. حرفهایی که علی آقا عاشقانه میزد را نمیتوانستم بگویم. گفتم: خب تو داری میگی دیگه.
باز علی آقا گفت؛ اما من نتوانستم بگویم. احساس میکردم آنقدر بزرگ است که من همه چیز را نمیتوانم به او بگویم. او خیلی راحت حرفهایش را میزد. گاهی در بین حرفهایش جوابی میدادم یا چیزی میگفتم.
حس میکردم سبک است و نباید چیزی بگویم. او خیلی خاکی بود و گویا دلش میخواست خودش را برای من بیندازد زمین. شکل محبت کردنش اینطور بود؛ اما همين کارهایش به من میفهماند او خیلی بزرگ است و من باید برایش احترام قائل شوم.
📚 ساره
🌹زندگی نامه شهید سبزعلی خداداد🌹
#یار_مهربان
💝
@ghandab