أَنْ أَرَى فِیهِ ثَلْماً(۶) أَوْ هَدْماً، تَکُونُ الْمُصِیبَةُ بِهِ عَلَیَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلاَیَتِکُمُ الَّتِی إِنَّمَا هِیَ مَتَاعُ أَیَّام قَلاَئِلَ، یَزُولُ مِنْهَا مَا کَانَ، کَمَا یَزُولُ السَّرَابُ، أَوْ کَمَا یَتَقَشَّعُ(۷) السَّحَابُ). این سخن اشاره به قیام «اصحاب ردّه» است و به گفته مرحوم مغنیّه در شرح نهج البلاغه، خلاصه ماجرا چنین بود که شخصى به نام طلیحه در زمان حیات پیغمبر ادعاى نبوّت کرد پیامبر ضرار بن الاوس را (با گروهى از مسلمانان) به نبرد با او فرستاد. او فرار کرد و وضعش به ضعف گرایید; ولى بعد از رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به سبب کثرت مرتدین، نیرومند شد و تصمیم گرفت با کمک آنها مدینه را اشغال کند. ابن اثیر در حوادث سنه یازده هجرى مى نویسد: جمعیت عرب مرتد شدند و سرزمین حجاز بعد از وفات رسول الله یکپارچه آتش شد و هر قبیله اى به طور عموم و یا جمعى از آنها راه ارتداد پیش گرفتند مگر قبیله «قریش» و «ثقیف» و جریان مسیلمه و طلیحه شدّت یافت. آن گاه مغنیه مى افزاید: هنگامى که مسلمانان از نیّت طلیحه و قصد اشغال مدینه بهوسیله او آگاه شده همگى دست به دست هم دادند تا با او بجنگند و امام امیرمؤمنان(علیه السلام) نیز از گوشه عزلت بیرون آمد و در محلى نزدیک به مدینه در برابر آنها موضع گرفت و دیگران به امام پیوستند و به او اقتدا کردند. طلیحه شبانه به مدینه حمله کرد و مسلمانان در کمین او بودند; لشکر او را از هم متلاشى ساختند و گروهى را کشتند و به هیچ یک از مسلمانان آسیب نرسید. طلیحه فرار کرد و یارانش بعد از یقین به کذب او پراکنده شدند و او به نواحى شام رفت و اظهار توبه و اسلام کرد تا از قتل در امان باشد. هنگامى که ابوبکر از دنیا رفت به مدینه آمد و با عمر بیعت نمود.(۸) این ماجرا را طبرى در تاریخ خود به طور مشروح در حوادث پس از رحلت پیغمبر اکرم در حوادث سال یازدهم آورده است. امام باقر(علیه السلام) در حدیث پرمعنایى مى فرماید: «إِنَّ النَّاسَ لَمَّا صَنَعُوا مَا صَنَعُوا إِذْ بَایَعُوا أَبَا بَکْر لَمْ یَمْنَعْ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) مِنْ أَنْ یَدْعُوَ إِلَى نَفْسِهِ إِلاَّ نَظَراً لِلنَّاسِ وَتَخَوُّفاً عَلَیْهِمْ أَنْ یَرْتَدُّوا عَنِ الاِْسْلاَمِ فَیَعْبُدُوا الاَْوْثَانَ وَلاَ یَشْهَدُوا أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللهُ وَأَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ(صلى الله علیه وآله) وَکَانَ الاَْحَبَّ إِلَیْهِ أَنْ یُقِرَّهُمْ عَلَى مَا صَنَعُوا مِنْ أَنْ یَرْتَدُّوا عَنْ جَمِیعِ الاِْسْلاَم; اگر امیرمؤمنان سکوت فرمود و مردم را به سوى خویش دعوت نکرد تنها به این سبب بود که ملاحظه حال مردم را فرمود که مبادا از اسلام مرتدّ بشوند و به سوى بت پرستى روى آورند و شهادت به وحدانیت خداوند و نبوّت پیغمبر اسلام را ترک گویند و آن حضرت مصلحت در این دید که آنها را بر انحرافى که در امر خلافت داشتند رها سازد مبادا تمام اسلام را ترک گویند».(۹) تعبیر امام از مسأله حکومت و ولایت به «سراب» و یا «ابرهایى که به سرعت متلاشى مى شوند» تشبیهات جالبى است که از ناپایدارى زندگى دنیا و مقام ها و مواهب آن پرده بر مى دارد. سراب، نه فقط به هنگامى که انسان به سراغش مى رود به زودى از دیدگان محو مى شود، بلکه اساساً امرى خیالى و توهمى است که از خطاى باصره پیدا مى شود. همچنین ابرهایى که رگبار مى زنند و به سرعت عبور مى کنند گرچه موقتاً سایه اى آرامبخش و آبى که مایه حیات است با خود دارند; ولى دوران عمرشان کوتاه و بسیار زودگذر است. در اینجا این سؤال پیش مى آید که چگونه امام ولایت و خلافت را به عنوان متاع زودگذر دنیا و حقى شخصى که از آن حضرت غصب شده مى داند با اینکه جانشینى پیامبر و به تعبیر دیگر امامت مقام والاى روحانى است که به عنوان مسئولیت و وظیفه اى الهى بر دوش امام افکنده مى شود، همچون نبوّت براى پیامبر اسلام، بنابراین صبغه دنیایى ندارد که زودگذر و زوال پذیر باشد. شبیه این تعبیر در موارد دیگرى از نهج البلاغه دیده مى شود و ممکن است براى خوانندگان ایجاد توهم کند که امام(علیه السلام) به خلافت همچون مقامى شخصى و دنیایى مى نگریست؟ پاسخ این سؤال آن است که امام از دیدگاه مدعیان خلافت سخن مى گوید. بدون شک آنها براى کسب مقام و برترى جویى به سراغ آن رفتند و درک نمى کردند که این مقامى شخصى و دنیوى نیست. افزون بر این دریغ داشتن این مقام از امام(علیه السلام) هم غصب حقوق مردم و سبب محرومیتشان از این موهبت الهى بود و هم اهانتى به ارزش هاى وجودى امام محسوب مى شد.