رستم بزرگان سپاه را جمع کرد و سخنان این فرد مسلمان را برای آنان بازگو کرد. آنان سخنان آن مسلمان را به چیزی نشمردند. رستم به سعد وقاص پیام داد که نماینده‏ای رسمی برای مذاکره پیش ما بفرست. سعد خواست هیئتی را مأمور این کار کند؛ اما ربعی بن عامر که حاضر مجلس بود صلاح ندید، گفت: «ایرانیان اخلاق مخصوصی دارند. همینکه یک هیئت به عنوان نمایندگی به طرفشان برود آن را دلیل اهمیت خودشان قرار می‌دهند و خیال می‌کنند ما چون به آنها اهمیت می‌دهیم هیئتی فرستاده‏ایم. فقط یک نفر بفرست، کافی است.». خود ربعی مأمور این کار شد. از آن طرف به رستم خبر دادند که نماینده سعد وقاص آمده است. رستم با مشاورین خود در کیفیت برخورد با نماینده مسلمانان مشورت کرد که به چه صورتی باشد. به اتفاق کلمه رأی دادند که باید به او بی‏اعتنایی کرد و چنین وانمود کرد که ما به شما اعتنایی نداریم، شما کوچکتر از این حرفها هستید. رستم برای آنکه جلال و شکوه ایرانیان را به رخ مسلمانان بکشد، دستور داد تختی زرین نهادند و خودش روی آن نشست، فرشهای عالی گستردند، متکاهای زربفت نهادند. نماینده مسلمانان در حالی که بر اسبی سوار و شمشیر 🗡 خویش را در یک غلافی کهنه پوشیده و نیزه‏اش را به یک تار پوست بسته بود، وارد شد. تا نگاه کرد فهمید که این زینتها و تشریفات برای این است که به رخ او بکشند. متقابلا برای اینکه بفهماند ما به این جلال و شکوهها اهمیت نمی‌دهیم و هدف دیگری داریم، همینکه به کنار بساط رستم رسید، معطل نشد، اسب خویش را نهیب زد و با اسب داخل خرگاه رستم شد. مأمورین به او گفتند: «پیاده شو!» قبول نکرد و تا نزدیک تخت رستم با اسب رفت، آنگاه از اسب پیاده شد. یکی از متکاهای زرین را با نیزه سوراخ کرد و لجام اسب خویش را در آن فرو برد و گره زد. مخصوصا پلاس کهنه‏ای که جل شتر بود، به عنوان روپوش به دوش خویش افکند. به او گفتند: «اسلحه خود را تحویل بده، بعد برو نزد رستم.» گفت: «تحویل نمی‌دهم. شما از ما نماینده خواستید و من به عنوان نمایندگی آمده‌ام، اگر نمی‌خواهید برمی‌گردم.» رستم گفت: «بگذارید هر طور مایل است بیاید.» ربعی بن عامر، با وقار و طمأنینه خاصی، در حالی که قدمها را کوچک برمی‌داشت و از نیزه خویش به عنوان عصا استفاده می‌کرد و عمدا فرشها را پاره می‌کرد، تا پای تخت رستم آمد. وقتی که خواست بنشیند، فرشها را عقب زد و روی خاک نشست. گفتند: «چرا روی فرش ننشستی؟» گفت: «ما از نشستن روی این زیورها خوشمان نمی‌آید.» مترجم مخصوص رستم از او پرسید: «شما چرا آمده‌اید؟» خدا ما را فرستاده است. خدا ما را مأمور کرده بندگان او را از سختیها و بدبختیها رهایی بخشیم و مردمی را که دچار فشار و استبداد و ظلم سایر کیشها هستند نجات دهیم و آنها را در ظلّ عدل اسلامی درآوریم‏[¹]. ما دین خدا را که بر این اساس است، بر سایر ملل عرضه می‏داریم؛ اگر قبول کردند در سایه این دین خوش و خرم و سعادتمندانه زندگی کنند، ما با آنها کاری نداریم، اگر قبول نکردند با آنها می‏جنگیم، آنگاه یا کشته می‌شویم و به بهشت می‌رویم، یا بر دشمن پیروز می‌گردیم. بسیار خوب، سخن شما را فهمیدیم. حالا ممکن است فعلا تصمیم خود را تأخیر بیندازید تا ما فکری بکنیم و ببینیم چه تصمیم می‌گیریم؟ چه مانعی دارد. چند روز مهلت می‌خواهید؟ یک روز یا دو روز؟ یک روز و دو روز کافی نیست، ما باید به رؤسا و بزرگان خود نامه بنویسیم و آنها باید مدتها با هم مشورت کنند تا تصمیمی گرفته شود. ربعی که مقصود آنها را فهمیده بود و می‌دانست منظور این است که دفع الوقت شده باشد، گفت: «آنچه پیغمبر ما سنت کرده و پیشوایان ما رفتار کرده‌اند این است که در این گونه مواقع بیش از سه روز تأخیر جایز ندانیم. من سه روز مهلت می‌دهم تا یکی از سه کار را انتخاب کنید: یا اسلام بیاورید← در این صورت ما از راهی که آمده‌ایم برمی‌گردیم؛ سرزمین شما با همه نعمتها، مال خودتان؛ ما طمع به مال و ثروت و سرزمین شما نبسته‏ایم. یا قبول کنید جزیه بدهید. یا آماده نبرد باشید.». معلوم می‌شود تو خودت فرمانده کل می‌باشی که با ما قرار می‌گذاری. خیر، من یکی از افراد عادی هستم؛ اما مسلمانان مانند اعضای یک پیکرند، همه از همند. اگر کوچکترین آنها به کسی امان بدهد، مانند این است که همه امان داده‌اند[²]. همه امان و پیمان یکدیگر را محترم می شمارند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . الله جاء بنا و بعثنا لنخرج من یشاء من عباده، مِن ضیق الدنیا الی سعتها، و من جور الادیان الی عدل الاسلام. [۲] . عبارت ربعی این است: « و لکن المسلمین کالجسد الواحد بعضهم من بعض یجیر ادناهم علی اعلاهم». این مرد مضمون این جمله را مجموعا از دو حدیث ...