نمونه ی دیگر: مورخین اسلامی یك حادثه ی معروف تاریخی را در صدر اسلام «غزوة الرَّجیع» و روز آن حادثه را «یوم الرَّجیع» می نامند. داستانی شنیدنی و دلكش دارد: عده ای از قبیله ی «عَضَل» و «قارَة» كه ظاهراً با قریش همریشه بوده اند و در نزدیكیهای مكه سُكنی داشته اند، در سال سوم هجرت به حضور رسول اكرم صلی‌الله علیه وآله آمده اظهار داشتند: «برخی از افراد قبیله ی ما اسلام اختیار كرده اند. گروهی از مسلمانان را به میان ما بفرست كه معنی دین را به ما بیاموزانند، قرآن را به ما تعلیم دهند و اصول و قوانین اسلام را به ما یاد بدهند. » . رسول اكرم صلی‌الله علیه وآله شش نفر از اصحاب خویش را برای این منظور همراه آنها فرستاد و ریاست گروه را بر عهده ی مردی به نام مَرْثَدبن ابی مَرْثَد و یا مرد دیگری به نام عاصم بن ثابت گذاشت. فرستادگان رسول خدا صلی‌الله علیه وآله همراه آن هیأت كه به مدینه آمده بودند روانه شدند تا در نقطه ای كه محل سكونت قبیله هُذَیْل بود رسیدند و فرود آمدند. یاران رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله بی خبر از همه جا آرمیده بودند كه ناگاه گروهی از قبیله ی هذیل مانند صاعقه ی آتشبار با شمشیرهای آهیخته بر سر آنها حمله آوردند. معلوم شد كه هیأتی كه به مدینه آمده بودند از اول قصد خدعه داشته اند و یا به این نقطه كه رسیده اند به طمع افتاده و تغییر روش داده اند. به هر حال معلوم است این افراد با قبیله ی هذیل ساخته اند و هدف، دستگیری این شش نفر مسلمان است. یاران رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله همینكه از موضوع آگاه شدند به سرعت به طرف اسلحه ی خویش رفتند و آماده ی دفاع از خویش گشتند. ولی هذیلیها سوگند یاد كردند كه هدف ما كشتن شما نیست، هدف ما این است كه شما را تحویل قرشیان در مكه بدهیم و پولی از آنها بگیریم. ما هم اكنون با شما پیمان می بندیم كه شما را نكشیم. سه نفر از اینها و از آن جمله عاصم بن ثابت گفتند: ما هرگز ننگ پیمان مشرك را نمی پذیریم. جنگیدند تا كشته شدند. اما سه نفر دیگر به نام زیدبن دَثِنَّه و خُبَیب بن عَدیّ و عبد اللّه بن طارق نرمش نشان دادند و تسلیم شدند. هذیلیها این سه نفر را با طناب محكم بستند و به طرف مكه روانه شدند. عبد اللّه بن طارق نزدیك مكه دست خویش را از بند بیرون آورد و دست به شمشیر برد؛ اما دشمن مجال نداد، با ضرب سنگ او را كشتند. زید و خبیب به مكه برده شدند و در مقابل دو اسیر از هذیل كه در مكه داشتند آنها را فروختند و رفتند. صفوان بن امیّه ی قُرَشی، زید را از آن كَس كه در اختیارش بود خرید كه به انتقام خون پدرش كه در احد یا بدر كشته شده بود، بكشد. او را برای كشتن به خارج مكه بردند. مردم قریش جمع شدند كه ناظر جریان باشند. زید را به قربانگاه آوردند. او با قدمهای مردانه اش جلو آمد و كوچكترین تزلزلی به خود راه نداد. 😈 ابوسفیان یكی از ناظران معركه بود. فكر كرد از شرایط موجود در این لحظات آخر حیات زید استفاده كند، شاید بتواند یك اظهار ندامت و پشیمانی و یا اظهار تنفری نسبت به رسول اكرم صلی‌الله علیه وآله از او بیرون كشد. رفت جلو و به زید گفت تو را به خدا سوگند می دهم: «آیا دوست نداری كه الآن محمّد به جای تو بود و ما گردن او را می زدیم و تو راحت به نزد زن و فرزندانت می رفتی؟ » زید گفت: «سوگند به خدا كه من دوست ندارم كه در پای محمّد خاری برود و من در خانه ام نزد زن و فرزندم راحت نشسته باشم. » 😲 دهان ابوسفیان از تعجب باز ماند. رو كرد به دیگر قرشیان و گفت: «به خدا قسم من هرگز ندیدم یاران كسی او را آن قدر دوست بدارند كه یاران محمّد، محمّد را دوست می دارند. » . پس از چندی نوبت به خبیب بن عدی رسید. او را نیز برای دار زدن به خارج مكه بردند. در آنجا از جمعیت خواهش كرد اجازه دهند دو ركعت نماز بخواند. اجازه دادند. دو ركعت نماز در كمال خضوع و خشوع و حال خواند. آنگاه خطاب به جمعیت كرد و گفت: «به خدا قسم اگر نبود كه مورد تهمت قرار می گیرم كه خواهید گفت از مرگ می ترسد، زیاد نماز می خواندم. » خبیب را محكم به چوبه‌ی دار بستند. در این وقت بود كه آهنگ دلنواز خبیب بن عدی با روحانیتی كامل كه همه را تحت تأثیر قرار داد و گروهی از ترس خود را به روی خاك افكندند، شنیده شد كه با خدای خود مناجات می كرد: «اَللّهُمَّ اِنّا قَدْ بَلَّغْنا رِسالَةَ رَسولِكَ فَبَلِّغْهُ الْغَداةَ ما یُصْنَعُ بِنا. اَللّهُمَّ اَحْصِهِمْ عَدَداً وَ اقْتُلْهُمْ بَدَداً وَ لا تُغادِرْ مِنْهُمْ اَحَداً. » [2]