#خاطرات | بىسواد حكيم
يكى از دوستان روحانى مىگفت: با اتوبوس در حال مسافرت بودم، افكار گوناگون به من هجوم آورده بود، با حالتى خاص اين شعر را زمزمه كردم:
الهى جسم و جانم خسته گشته
دَرِ رحمت به رويم بسته گشته
فرد به ظاهر بىسوادى كه در كنارم نشسته بود رو كرد به من و گفت: جسم و جانت خسته گشته برو بخواب، ضمناً درِ رحمت خدا هم بر كسى بسته نگشته. 😁
از حرف خود خجالت كشيدم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚
@ghararemotalee
╰───────────