🔴 برخی بر روی سیلبند پاهایشان را بهم طناب کرده بودند! نشان از نرفتن و ماندن.
📌 جواد موگویی در صفحه اینستاگرام خود روایت روز یازدهم(2) از سفر به لرستان را اینگونه توصیف می کند:
🔸 با عماد رفتیم حمیدیه در ۲۵کیلومتری اهواز.
🔸 رفتم روی پل شریعتی که بر کرخه است.
🔸 ۴ طرف پل سیلبند زدهاند؛ ۱۲ کیلومتر گونی پر کردند!
🔸 نبرد تن با سیل!
🔸 سرداری میگفت میلیونها گونی در خوزستان پر شده!
🔸 رفتم کنار سیلبندها چرخی زدم. یک جانباز یک دست دیدم. عرب خوزستانی! از فرماندهان گونیپرکنها بود!
🔸 یکی از رفقای تهرانیام را دیدم.
🔸 گفت اینجا هزاران نفر بودند تا گونی پرکنند اما نه گونی بود و نه بیل و نه خاک! همه چیز کم بود!
🔸 برای هرچند نفر، یک بیل بود.
🔸 عماد میگفت برخی بر روی سیلبند پاهایشان را بهم طناب کرده بودند! نشان از نرفتن و ماندن.
🔸 یاد فیلم عمرمختار افتادم؛ سکانسی که مجاهدان لیبیایی در برابر حمله ایتالیایها، بر روی خاکریزها پاهایشان را بهم میبستند. که یعنی میمیرم اما نمیرویم!
🔸 پیرمرد چایفروشی میگفت ما اینجا تنها بودیم! نیروهای مردمی که آمدند جان گرفتیم برای مقاومت. سبزیفروشیها در خیابان جار میزندند تا هرکس گونی در خانه دارد بیاورد! دهها هزار گونی جمع میشود. ولی بازهم کم بوده تا ناگهان سیل گونی و خاک و کامیون میآید!
🔸 از کجا؟ نمیدانم.
🔸 باید بفهمم! محتمل است که کار خلقعرب یا وهابیون باشد، برای نفوذ در قلوب مردم. شایدم کار دیگری! حلقه مفقوده است.
🔸 شب آمدم قرارگاه کمیته مفقودین شهدای جنگ! سه راهی خرمشهر.
🔸 حسین یکتا را دیدم! سه روز پیش پلدختر دیدمش!
🔸 داشت با سرداری حرف میزد. گوش تیز کردم:
🔸 «تا وارد حمیدیه شدیم، رفتیم پل شریعتی! غوغایی بود. مردم دستتنها بودند؛ نه بیل بود نه گونیو...
🔸 زنگ زدم به فلانی. گفتم هرچه کامیون و فلان داری بفرست اینجا. هرچه از مردم پول گرفتم خرج شد! حساب خالیست!»
📌 پینوشت:
🔸 این روزها مدام با خود فکر میکنم که این قصهها را چه کسی مینویسد؟!
🔸 آیا کسی برای فاطمه ۳ماههی من، از قصهی گونیپرکنهای خوزستانی خواهد گفت؟! یا هنوز هم باید افسانه پتروس فداکار هلندی را بخواند!
🆔
@hvasl_ir