📌
#سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۶
امّی الحنون
از خیابان روبروی حرم راهمان را کج کردیم سمت اولین فرعی. چند دقیقهای پیاده رفتیم،
تا رسیدیم هتل البغداد.
از در هتل که وارد شدیم، پیرمرد به استقبالمان آمد.
یک دستش سیگار بود و دست دیگرش را گذاشته بود روی سرش. پشت سر هم میگفت: «السلام علیکم و الاکرام،
ایرانی نور عینی...»
شیخی که رابط حزبالله بود، برای پیدا کردن سوژههای گفتوگو، پیش از رسیدن ما، معرفیمان کرده بود.
لابی هتل پر بود از مردها و زنهای لبنانی که روی مبلها نشسته بودند و با هم حرف میزدند. در این شرایط و روزهای سخت، چارهی دیگری جز پناه بردن به حرم و دور هم جمع شدن و گعده گرفتن به یاد روزهای گذشتهشان نداشتند.
بچهها وسط لابی مشغول بازی بودند.
تا همین چند وقت پیش توی حیاط خانه یا مدرسه، مشغول بازی با دوستانشان بودند.
طفلکیها، کجا فکرش را میکردند سرگردان هتلهای سوریه بشوند؟!
برق نبود. فضای هتل کمی تاریک شده بود. سوریه سر جمع روزی دو ساعت برق دارد. اگر هزینهی مولّد نداشته باشی باید با بیبرقی سر کنی.
روی یکی از مبلها خانم مسنی نشسته بود. فهمیدم همسر همان آقاست که موقع وارد شدن به هتل دیدیم. چهرهی مهربانش مرا یاد مادربزرگم میانداخت.
رفتم طرفش. دستم را دراز کردم و گفتم:
«السلام علیکم امّی. کیف حالک؟ انا ایرانی»
تا اسم ایران را شنید، انگار دنبال جایی برای خالی کردن بغضش بگردد محکم مرا کشید توی بغلش و با گریه گفت: ایران،
امّی الحنون... حبیبتی، نور عینی، حبیبتی، امّی...»
چقدر شنیدن این لفظ لذت داشت.
قلبم از گرمی کلمههایش جان گرفت.
ایران مادر مهربانشان بود. تا حالا این لفظ را نشنیده بودم. شیرینیاش به جانم نشست.
با گریه میگفت: «اگر ایران نبود ما نبودیم. هر چه داریم از ایران داریم. ایران مادر مهربان ماست. خدا سید قائد رو برای ما حفظ کنه. خدا ایران رو حفظ کنه.»
از شوق بغلش کرده بودم و مدام میگفتم: «حبیبتی، امّی...»
پیرمرد عاشق آقا بود. وقتی نظرش را نسبت به آقای خامنهای پرسیدم اشک توی چشمش جمع شد. پک محکمی به سیگارش زد و گفت: «چی بگم که زبانها از وصفش قاصرن! من چی میتونم بگم در مورد سید القائد؟ همینقدر بگم که من بیشتر از سید حسن نصرالله دوستش دارم. هیچکس نشناخته سید القائد رو.
خدا برای ما نگهش داره. بعد از سید حسن نصرالله دلمون به سید القائد گرمه!»
با دو تا از دخترها و نوههایش آمده بودند سوریه! خانهشان ناامن شده بود. موشک بارانها که شدت گرفته بود بچهها را جمع کرده بود و ناچار شده بود به ترک وطن!
که جان بچهها را نجات بدهد.
دامادش نیروی حزبالله بود. هنوز آن قدری نگذشته بود که خبر شهادت دامادش را داده بودند. دخترش ۶ تا بچه داشت. پرسیدم:
«بچهها رو چه جوری بزرگ میکنید؟ سخت نیست؟»
سرش را تکان داد و گفت: «چرا، خیلی سخته!
ولی فدای مقاومت. فدای حزبالله. ما و همه بچههایمان فدای مقاومت. شهادت سید حسن کمرمان را شکست. خدا رو شکر که سید علی خامنهای هست.»
از مصاحبه چند روزی گذشته. حالا هر شب مادر و دختر را توی مصلی میبینیم. هر بار که ما را میبیند جوری بغلمان میکند و گریه میکند که مهربانی همهی دنیا میریزد توی قلبمان.
ما به هم گره خوردیم و این راستترین حرف تاریخ است.
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
سهشنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ظهر |
#سوریه #دمشق
ـ
🌹 قرارگاه شهدای مدافع حرم 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2839674880C36ec351e59