به نام خدا 🌱
.
با عجله از خانه اومدم بیرون،براشون سوال شد ، پرسیدند
+کجا میری؟
گفتم:« همان جای همیشگی»
انگار صدام می کنه ...
در رو که میبندم،چند قدم می روم و برمی گردم ، انگار چیزی فراموشم شده باشه که بردارم. زنگ خونه رو می زنم ، در رو که باز کردند گفتم :«دستمال به من میدین؟»
بعد از چند لحظه، نه یه دستمال بلکه حجم قابل توجهی دستمال کاغذی جلوم بود.
با خنده گفتم : «چه خبره بابا؟ یدونه بس بود.»
دوباره خواستم برم که باز انگار چیزی فراموشم شده بود. برمی گردم و قبل از بسته شدن در گفتم :« روسری مشکی ام روی تخته. اونم بدین ببرم اگر اینی که پوشیدم اذیتم کرد عوضش کنم.» شال رو گرفتم و اومدم بیرون.
_________
اینجا حرم بانوی کریمه اهل بیت، مقبره الشهدا.
به وقت سه شنبه ، ۲۳اسفند.آروم وارد خانه ی برادر شهیدم شدم،
مزار برادر، چه مادرانه آراسته شده بود، طبق معمول، گلبرگ های عاشق، عکس برادر رو قاب کرده بودند و اینبار، گل رز صورتی در گلدان کنار گلهای دیگر جای گرفته بود. مادر، دیگر سلیقه ی پسر را خوب میدونست . (رجوع شود به خاطره ی گل رز صورتی)
بوی گلاب می اومد.
عادت داشتم نمازم را در کنار برادر شهیدم بخونم . یاد حرف مادرعزیز شهید حسن جان افتادم که:«حسن روحانی حساب میشد.» قامت بستم و چشم روی هم گذاشتم . تصویر شهید حسن جان در نگاهم نقش بست . با قامت بلند و عبای مشکی و عمامه ی سفید که جلو ایستاده و نماز جماعت را به او اقتدا میکنم.
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
چشم باز کردم و آقای خادمی را دیدم که آنجا را مرتب می کرد.
فکری به ذهنم رسید.
دوستم رو دیدم ، اونم اومده بود توی مقبره، بهم ملحق شدیم
فکرمو را باهاش در میان گذاشتم وگفتم : «تازه! من یک عالمه دستمال دارم تو کیفم. »
آب از حیاط حرم عمه جان ریختم توی لیوان آوردم داخل و شروع کردم .
سنگها را با کمی آب شستم و قاب عکس های خندان شهداء رو را دستمال کشیدم، شهید مظفری نیا، شهید گل محمدی ، شهید مختار زاده (برادر حسن ما) .هم زمان غبار از دل خودم برمیداشتم با صدای مداحی پیچیده در فضا.
آقای خادم حرم مداحی گذاشته بود
الهم احینا حیات الشهید. اللهم امتنا ممات شهید...
همه چیز را خود شهید جور کرده بود.اون مداحی ، یکی که بیاد توی اون حین از عنایات شهدا بگه از شهید گل محمدی عزیز، همسایه برادر حسن جان،حتی آن دستمال ها. حتی آن روسری اضافه ی لحظه ی آخری در کیفم گذاشتم که جای دستمال های تمام شده را گرفت و متبرک می شد به مزار شهدا.
دوستم به این مضمون گفت : «حالا فهمیدی چرا اونهمه دستمال برات آوردن ؟»
میدونی ؟قراربود انگار روز قبل اون روز، غبار از مزار شهدا گرفته شود، اما اون شب دوستم هرچی پرسیده بود از خادمان حرم کسی اطلاعی نداشت از این قضیه...
اما نمی دانستیم برنامه ی اینجا،مقبره الشهداء را صاحبان خانه تعیین می کنند.
مگه می شود اسفند بیاید و ماه خانه تکانی و آنجا نظم نگیرد؟
حسن جان شهید عزیزمان؟
مگر می شود کار زمین بماند؟
اینجا حرم بانوی کریمه اهل بیت،
مقبره الشهدا...به وقت اسفند...
خانه تکانی تمام شد.
الحمدلله رب العالمین