قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 🌻زندگینامه ی #شهیدمنوچهرمدق قسمت چهارم: دومین دیدار 🌹"خانم کوچولو"!! ب
🕊بسم رب الشهداوالصالحین 🕊 🌻زندگینامه قسمت پنجم: دیدار غیر منتظره 🌹نمی توانست به آن دوبار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش میخواست بداند او که آن روز مثل پرکاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دوبار آن همه متلک بارش کرد، کیست... حتی اسمش را هم نمی دانست... چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی نمی دانست احساسش چیست ... خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی دقت می آمد به خاطرش..... 🌹این طور نبود که مثل عاشق پیشه ها اشتهایم را از دست بدهم یا دائم بهش فکرکنم ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد.... اولین وآخرین مرد.... ولی نمی دانستم او کیست! وکجاست؟ 🌹بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را بیشتر از درس خواندن دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم... دوستم مریم می آمد دنبالم با هم می رفتیم. 🌹آن روز می خواستیم بریم کلاس خیاطی در را نبسته بودم تلفن زنگ خورد با لطیفه خانم همسایه ی روبه رویی کارداشتند... خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صداشان کنم... لای در باز بود رفتم توی حیاط... دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد... اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم!!! من به او نگاه کردم و او به من... تااو بلند شد رفت توی اتاق لطیفه خانم آمد بیرون... گفت فرشته جان کاری داشتی؟؟ 🌹تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است!!! منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن.... منوچهر پسر لطیفه خانم بود... ازمن پرسید کجا میروی؟؟ گفتم کلاس.... گفت وایستا منوچهر می رساندت... 🌹آن روز منوچهر ما را رساند کلاس... توی راه هیچ حرفی نزدیم. برایم غیر منتظره بود... فکرنمی کردم دیگر ببینمش چه رسد به این که همسایه باشیم...! آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم،باغ پدرم. https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1