بسم الله الرحمن الرحیم
پارت۱۲۷
نزدیک شد، سلام کرد، به آرامی جوابش را داد.
با کمی فاصله روی یکی از صندلیها نشست، از بس شلوغ بود نیم ساعتی طول کشید تا نوبتشان شد.
آقای زند (وکیل نیکا) نزد منشی مشاور رفت، بعد از یک گفتگوی چند ثانیه ای برگشت و گفت: مراجعه کننده ها که از اتاق اومدن بیرون شما برید داخل.
_زیاد طول نکشید که در اتاق باز شد و پسر و دختر جوانی از آنجا خارج شدند.
پشت سر هانی حرکت کرد.
استرس داشت، آقارضا نگاهی به چشمان نگرانش انداخت و گفت: نگران هیچی نباش بابا
_پلکهایش را روی هم گذاشت و داخل اتاق شد.
مشاور مرد میانسالی بود.
نگاهی به پرونده انداخت و بعد هم چشمانش را به سمت نیکا و هانی دوخت.
_خب، دلیلتون برای جدایی چیه؟
_هانی تلخندی زد و با قیافه ای حق به جانب گفت: ایشون تقاضای طلاق دادن.
_نیکا لبهایش را تر کرد و رو به مشاور جواب داد: آقا از نظر من ایشون مرد زندگی نیستن، دلایلش را بیان کرد و مشاور هم فقط گوش کرد.
حرفهایش که تمام شد رو کرد به هانی. _چه جوابی داری؟
_من بارها گفتم اشتباه کردم، ولی ایشون کوتاه نمیان.
نیکا با حرص به او نگاه کرد و جواب داد: من دیگه علاقه ای به ادامه ی این رابطه ندارم.
_حرف آخرتونه؟
_بله
_در مورد مهریه و
_همه شو می خوام.
_هانی خنده ی تمسخر آمیزی روی لب نشاند.
_شما توانایی پرداخت مهریه رو دارید؟
_نه من هیچی ندارم.
_بابات که داره!
با صدایی بلند جواب داد: من نه طلاقت میدم نیکا، نه مهریه تو میدم!
_آرووم آقا، واسه چی صداتونو می برید بالا؟!
هانی از جا بلند شد.
_ از خر شیطون بیا پایین نیکا وگرنه بد می بینی!
بعد هم راهش را کشید و رفت.
کپی ممنوع🚫
✍مُروّج