بسم الله الرحمن الرحیم
پارت۱۲۸
با اعصابی به هم ریخته دست از پا درازتر از دادگاه برگشتند.
گر چه وکیل حرفهای امیدوار کننده ای می زد و می گفت در جلسات بعدی کار تمام می شود، اما نیکا می ترسید هانی لج کند.
به خدا توکل کرد و سعی ش بر این بود به این قضیه کمتر فکر کند، کاری که تقریباً غیر ممکن بود!
عالیه خانم همین طور که از ماشین پیاده می شد، رو کرد به آقا رضا...
_می ری کارخونه؟
_آره
_باشه... خداحافظ
_خداحافظ
...
آقارضا حرکت کرد، نزدیکی کارخانه بود که موبایلش زنگ خورد.
_بله
_سلام عموجون
_سلام دخترم خوبی
_ممنونم عمه جون و نیکا خوبن؟
_ خدارو شکر، خوبن، چه عجب یادی از ما کردی!
_راستش...راستش زنگ زدم یه خواهشی ازتون بکنم، البته قول بدین بین خودمون بمونه.
_باشه، بگو دخترم
_می دونم توقع به جایی نیست، ولی می خواستم ازتون خواهش کنم، از امیرمحمد بخواین برگرده کارخونه.
_کمی مکث کرد...
باشه دخترم، نامدار کارگر خیلی خوبی بود، همین الانم تو کارخونه به وجودش احتیاج داریم، مشکلی نیست بهش زنگ می زنم.
_ممنونم عموجون، فقط.... هیچ کس نفهمه که من ازتون خواستم.
_نه... خاطر جمع باش. فقط پروانه خانم...
_بله
_خودت از کی میای؟ این مدت که نبودی، همه ی کارها افتاده بود گردن خودم، البته می دونم این مدت کنار نیکا بودی و هنوز خستگی تو تنت هست.
_میام عمو جون، امروز قراره بریم یه جایی، از فردا میام.
_باشه دخترم
_بازم ممنون
_سلام منو به بابا برسون
_چشم، خداحافظ
_خداحافظ
...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق