او دردی داشت که هیچگاه آرام نمیشد.. به کسی هم نمیگفت،گوشه گیر شده بود و آرام میبارید.. شاید خیلی جاها را سبز کرده بود و حال خیلی هارا با باریدنش خوب؛ خیلی هارا سیراب هم کرده بود امّا همیشه میان گریه هایش میگفت:(تشنه ماند؛) کی؟ کجا؟ نمیدانستیم،، روی دهان ها بود که" دیر شده" امّا من فارغ از همه جا خودم را مهیّا میکردم برای کمک.. رسیدیم،بغض کرد،بارید! خوشحال خودم را آزاد ساختم از غم دل او که برای کمک بروم.. امّا؛ اینجا کجاست؟ این آدم ها غریبه بودند،من رفته بودم که مرهمی باشم برای لب های ترک برداشته اش..