📚خاطرات شهید رضوی مدافع زينبی بامامانم‌ رفتیم‌ بیرون! دیدم‌ عکس‌ بابڪ‌ دایے همہ‌ جا‌ هست.. گفتم‌: "مامان‌ مگہ‌ بابڪ‌‌ دایے چیزیش‌ شده؟!" گفت‌: نه، آخہ‌ خوب‌ جنگیده‌‌ براےهمین‌ عکسشو‌ همہ‌جا‌ زدن. شب‌‌ بابڪ‌‌ دایے اومد‌ بہ‌ خوابم‌ سر مزار بودیم گفت‌‌: "آراز‌ من‌ دیگہ‌ اینجام‌ هروقت‌ دلت‌ تنگ‌ شد‌بیا‌پیشم." گفتم‌‌: بابڪ‌‌دایےتوکہ‌مُردے! ‌گفت:‌ من‌ شهید‌ شدم‌ نمردم‌ کہ‌ آراز راوے: (خواهرزاده شهید) 🙂