🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 از وقتی فهمید که از ایران هم برای حضور مستشاری در جبهه سوریه نیرو اعزام می‌شود دیگر دل توی دلش نبود و علی‌رغم همه علاقه‌ای که به ما داشت اما عشق به شهادت و جهاد یک لحظه از سرش بیرون نمی‌رفت، ارادت خاصی هم به حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) داشت و نسبت به دفاع از حریم اهل بیت (ع) بسیار حساس بودند، این بود که شب و روز نداشت و از خدا می‌خواست هرچه زودتر راهی جبهه مقاومت شود. 🔶 از مدت‌ها پیش اسمش را برای اعزام نوشته بود اما به ما چیزی نگفته بود، هر بار که تلویزیون از درگیری‌های سوریه گزارشی پخش می‌کرد می‌گفت "کاش من هم آنجا بودم، اِن‌شاءالله خدا قسمت و روزی من هم بکند" ما هم ابتدا ساده از کنارش می‌گذشتیم ولی به‌مرور زمان جدیت این قضیه را فهمیدیم و از آنجا که پدرم فردی بسیار شجاع و نترس بود می‌دانستیم که حتماً خواسته خودش را عملی می‌کند. ❤️ پدرم برای رفتن به سوریه آن‌قدر ذوق و شوق داشت که وقتی به او گفتند "احتمال دارد که اعزام شوی" از دو ماه قبل ساکش را بسته بود و برای رفتن لحظه شماری می‌کرد تا اینکه عصر روز 28 آذرماه سال 94 به او اعلام شد که "فردا اعزام می‌شوی"، چشمانش چنان برقی زد که انگار دنیا را به او داده بودند. 📸 شب آخر با هم عکس گرفتیم اما پدرم چون ما را دوست داشت زیاد کنار ما نماند که مبادا وابستگی‌اش مانع رفتن بشود، ساعت پنج صبح روز 29 آذر ماه 94 ایشان از خانه خارج شد و دیگر هم بازنگشت. در سوریه هم فرمانده تیپ فاطمیون بودند و با وجود حجم کارهایشان به ما زنگ می‌زدند و احوالمان را جویا میشدند یعنی روزی نبود که ایشان به ما زنگ نزنند، حتی در هنگام نبرد هم با ما تماس میگرفت و طلب حلالیت میکرد. ✍ وبسایت شهید آوینی https://eitaa.com/gharibshahid 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷