‍ ‍ چند ساعت قبل روی همین سنگی که قاسم نشسته بود من هم کنارش نشستم. برگشت بهم گفت آقا عبدالله چشم چپم که جانباز هست دارم میبینم . ببین اون تانکه. اونجا سه نفر دارن میان. گفتم قاسم جان شوخی نکن بامن . چند ساعت دیگه نبرد بزرگ در اینجا شروع میشه و شما داری شوخی میکنی. گفت عبدالله جان باور کن دارم میبینم عبدالله گفت . پس بزار دستم رو  بزارم روی چشم جانبازت دوباره نگاه کن . گفت دستم را گذاشتم روی چشم جانبازش و هرچی ازش سوال میکردم و درست جواب میداد. . چون قاسم روحیه شوخ طبعی داشت بازم باور نکردم. بهش گفتم قاسم جان علم پزشکی گفته که شما یه چشم نداری . چه طوری ممکنه که ببینی با این چشمت؟ ؟ گفت باشه عبدالله جان باور نکن. . ساعت 12/30بامداد عملیات شروع شد قاسم فرمانده خط شکن بود. همه جا تاریک بود. شبیه خون خوردیم . هیچکس روحیه نداشت. قاسم سربند یا زینب و یا زهرا س رو به روی پیشانی بست و تنهایی بلند شد و مقابل داعش با ندای لبیک یا زینب ... شروع به تیراندازی کرد. دیگه بچه ها روحیه گرفتن. . نیم ساعت بعد هرچی پشت بی سیم صدا کردیم امیر امیر ...((اسم مستعار شهید قاسم در سوریه))  دیدیم جواب نمیده . . عملیات تمام شد .. پیروز شدیم. . هرچی دنبال قاسم گشتیم پیداش نکردیم. . گذاشتیم صبح بشه... بعد که رفتیم دنبال قاسم دیدیم روی همون سنگی که چند ساعت قبل بهم گفت چشم جانبازم شفا پیدا کرد تکیه کرده به سنگ .. رفتم نزدیکش و بغلش کردم. . دیدم قاسم پر کشیده .. وصیت نامش و درآوردم از جیبش. . . دیدم نوشته خدایا ؛؛ امشب به چشم جانبازم نور بده تا بتوانم مرد باشم و امتحانم را خوب پس بدم. افسوس خوردم که ای کاش حرف قاسم را باور میکردم که چشم جانبازش شفا پیدا کرد. خاطره ی یکی از همرزمان ایرانی شهید قاسم در تدمر سوریه؛ عبدالله. ...