📖 کفش‌ هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی بود. روزی در مسیر از کنار مغازه کفش فروشی می‌ گذشت و مأیوسانه به کفش‌ ها نگاه می‌ کرد؛ غصه نداشتن پول برای خرید یک جفت کفش نو همه‌ وجود او را فرا گرفته بود و فقط نگاه می کرد ... در همین حین جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: عجب روز قشنگی‌. مرد نگاهی به جوان کرد و از تعجب دهانش باز ماند ... آن جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع شده بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلام او را داد و سر شرمندگی پایین آورد و از آنجا سریع دور شد .... به خودش نهیب میزد که: غصه می‌ خوردی که کفش نداری؟ و از زندگی دلگیر بودی؟ دیدی آن جوان را که پا نداشت ؛ اما خوشحال بود و از زندگی خوشنود. بعضی وقت‌ ها ما آدم ها قدر داشته هامون رو نمی دانیم ...