یک هفته از شهادت "حاج قاسم " میگذشت ، سحر روز جمعه بود... چند روزی آبگرمکن خانه ما نشتی داشت و در اثر بارندگی شدید سقف و دیوارها نم برداشته بود... همسرم کاگرساده ست و یک مدتی میشد کار نبود که درآمدی داشته باشه... این چند روز تو فکر این وضعیت بودم و تلوزیون هم مرتب از سردار شهید میگفت و از حاج قاسم تصویر نشون میداد... یک لحظه چشمم به تصویر حاجی افتاد ، گفتم : حاج قاسم شما شهیدی و حال من رو میفهمی...اشک چشمام رو گرفته بود... همون شب تو خواب حاج قاسم رو دیدم در یک خانه قدیمی ، تو خواب هم مشکل آبگرمکن و نم پسدادن سقف و دیوار رو داشتم... هی قر میزدم به همسرم که : پس کی میخوای اینا رو درست کنی دیگه و این حرفا... یک لحضه حاج قاسم رو دیدم که زیر نیم طاقی با یک دست لباس توسی و چفیه دور گردنش تو حیاط کف زمین نشسته ...یک کتاب مفاتیح هم تو دست من بود ..رفتم تکیه زدم به دیوار کنار حاجی نشستم...گفتم : حاجی شمایی؟!... یک لبخندی به من زد و گفت : برو وسایلت رو بیار ، خودم برات تعمیرشون میکنم...سر پا شدم که برم مفاتح رو بذارم و بیام .... از خواب بیدار شدم ، وقت اذان صبح میشد... چند روز بعد یک جوشکار اومد و آبگرمکن رو تعمیر کرد "یک نکته : این آبگرمکن رو هم یک خانواده شهید به ما داده بود "