حاج قاسم هنوز هم زنده است!
#حاج_قاسم #امام_زمان #میثم_تمار
وقتی پدرم رفت،داغت برایم تازه تر شد.پدرم مرد ترین مرد زندگیم بود.راه و رسم مردانگی را او یادم داد با عملش نه حرفش.اگه نبود تو را نمی‌شناختم... یادم داد خانواده دوست باشم یادم داد گره از کار بندگان خدا باز کنم تا میتوانم یادم داد حلال خور باشم. یادم داد مرد بودن یعنی تکیه گاه باشی برای ناموست و امین باشی برای ناموس دیگران می‌گفت همیشه توکلت به خدا باشه و بگو الحمدلله و خودش چقدر می‌گفت الحمدالله حتی روزهای آخر در اوج درد و رنجی که از زخمش می‌کشید. و گذشت تا روزی که برای اولین‌بار اسمت را شنیدم.هر بار از تو میشنیدم و می‌خواندم و میدیدم،بیشتر شیفه ات میشدم.تو آینه ی بزرگی بودی از تمام آن صفات مردانه ای که در پدرم بود...به بزرگی مرز پر گهر آنقدر خانواده دوست بودی که میگفتی«جان من و امثال من،هزاران بار فدای شما ملت ایران» آنقدر بندگان خدا برایت اهمیت داشت که به دخترت نوشتی«عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.» دنبال نان حلال بودن هم نشانه اش باشد همان کارت حق پرستاری ات که گفته بودی«یک ریال از این مبالغ، حق من نیست! هرکس از خانواده شهدا به بنیاد شهید آمد و معطل کرایه راه یا گرفتار پول دارو و درمان بود از موجودی این کارت به او بدهید.» و کیست که نداند،در زمانه ای که ناموس مسلمان حراج بازار جهل و کینه بود و گوشها کر و چشمها کور تو دل‌نگران بودی که«چه کنم برای آن دختر بی پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است.» حال که شیفت ات شده بودم،میخواستم دستت را بگیرم تا رسم مردانگی را برایم کامل کنی.تا آرزوی پدرم برآورده شود برای عاقبت به خیری تنها پسرش که رفتی و من ماندم،با عکسی از دستت که تا ابد در قاب دلم جا گرفت و با حسرتی که انگار تمام شدنی نیست😭😭😭 بعد رفتنت شنیدم که چقدر به پدرت احترام میگذاشتی.حتما مردانگی را از او یاد گرفته بودی و دعای او بود که تو را مردی کرد در میان اشباح الرجالی که سید علی از دستشان چه خون دلها خورد و‌ میخورد.فهمیدم برای اینکه منم مثل تو مردی باشم در رکاب سید علی،رضای پدر شرط است اما افسوس که تا خواستم راه را پیدا کنم،پدرم هم رفت.انگار دلم هنوز جا داشت برای حسرت های تمام نشدنی😭😭... دلم برای هر دویتان تنگ است.نفسم میگیرد در هوایی که نفسهایتان نیست.از روز ها و شبهای این دنیا فقط خوابیدن را دوست دارم،شاید در رویایی،چشمانتان آرام کند دل تنگم را و هر بار که رویایم بدل به کابوسی میشود با خودم می‌گویم کاش دلتنگی هم مثل اشک بود.می ریخت و تمام میشد،می ریخت و سبک می‌شدی...........کاش......