◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت7> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹 مادر سری وسط حرف پريد و گفت: +ميبينی تا مدرسه راه
<پارت8> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• ولی گمانم لئو وسط داد و فریاد های پتی صدای پدر را نشنید؛ آقای داز گفت: +بهتره بذارید سگ هم خونه رو ببینه. بالاخره این جا خونه ی اون هم هست! چند ثانیه بعد، پتی مثل برق روی چمن می دوید؛ برگ های قهوه ای زیر پایش را به هوا می پراند و واق واق کنان به طرف ما می آمد؛ اولش مثل اینکه چند هفته است مارا ندیده جلو تک تک ما بالا و پایین می پرید و بعد کار عجیبی کرد، با حالت تهدید کننده ای شروع کرد به غریدن و پارس کردن به آقای داز؛ مادر سرش داد زد: بس کن پتی! پدر با عذر خواهی به آقای داز گفت: +تاحالا این کارو نکرده بود، جدی میگم معمولا خیلی دوستانه رفتار میکنه! آقای داز گره کراواتش را شل کرد و در حالی که با احتیاط سگ عصبانی را می پایید گفت: -شاید یک بویی از من حس می کنه، مثلا بوی یه سگ دیگه! بالاخره لئو پتی را از آقای داز دور کرد و گفت: بس کن پتی، آقای داز دوست ماست! پتی یک نگاه دیگر به آقای داز انداخت و یک نگاه به من و تصمیم گرفت دور حیاط چرخی بزند و زمین را بو بکشد؛ آقای داز دستی به موهای بورش کشید و گفت: بریم تو! و در ورودی را با کلید باز در توری را برایمان نگه داشت، من پشت سر پدر و مادر وارد خانه شدم؛ لئو سر حرفش ایستاد و گفت: +من با پتی همین بیرون میمونم! پدر خواست اعتراض کند ولی تصمیمش عوض شد؛ چند بار سرش را تکان داد و با لحنی که معلوم بود خیلی کفرش در آمده گفت: +عیبی نداره، من باهات جر و بحث نمیکنم؛ نیا تو، اصلا اگه بخوای می تونی همون بیرون زندگی کنی! در آن لحظه، پتی سرش را پایین انداخته بود و تو باغچه ی خشکیده بو می کشید و جلو می رفت؛ و لئو چشمش که چشمش به او بود، دوباره گفت: +می خوام پیش پتی باشم! •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• «نویسنده:خاتون🖌» «کپی‌ممنوع‼️»