بابایی مثل شیشه امروز معلممان درباره مادر حرف می‏زد. می‏گفت: مادر مثل خورشید است. هوا خیلی گرم بود. کولر هم خراب شده بود. باید منتظر می ‏ماندیم تا بابا بیاید. مادرم می‏گفت: از گرما هلاک شدیم. بابای بیچاره ‏ات حالا توی این گرما چه کار می‏کند؟ گفتم: چه کار می‏کند؟ مامان گفت: جلوی کوره به آن گرمی، شیشه می‏سازد؛ تا تو با توپت همه آنها را بشکنی! من خنده ‏ام گرفت و گفتم: بابا نمی‏گذارد ما سرما بخوریم! مامان رفت و برای خودش یک بادبزن آورد که رویش عکس یک پرنده خیلی قشنگ بود. گفتم: مامان اگر باد نباشد که خورشید را خنک کند؛ آن وقت آن بیچاره که از گرما هلاک می‏شود؟ مامان گفت: خورشید کارش سوختن و نور دادن است. او به گرما عادت دارد. اگر نسوزد؛ همه جا تاریک و سرد می‏شود و همه ما از سرما یخ می‏زنیم. گفتم: بابا هم خیلی به گرما عادت دارد. اگر شیشه نسازد ما همه توی زمستان از سرما یخ می‏زنیم. پس بابا هم مثل خورشید است. مامان من را ماچ کرد. گفتم: مامان! معلممان می‏گفت: مادر مثل خورشید است. من بادبزن را از مامان گرفتم و شروع کردم به باد زدن او و گفتم اگر باد نباشد؛ اگر کولر نباشد؛ پرنده‏ ها که هستند خورشید را باد بزنند! مامان گفت: وای چه پرنده نازی دارم من! نازی من! خوشگلم! من که همیشه نیستم! گفتم: وای! پس کجا هستی؟ مامان گفت: شب، پشت کوه‏ ها هستم. گفتم: پس ما چه کار کنیم؟ مامان گفت: ماه که هست. معلم هم مثل ماه است! گفتم: معلم ما خیلی ماه است. شما هم خورشید، پس بابا چی؟ مامان گفت: بابا دلش مثل شیشه است! گفتم: پس بابا پنجره است! می‏شود از تویش هم خورشید را دید هم ماه را. وای عجب بابایی دارم من! مامان هم گفت: پسر نازی دارم من! مادرم من را بغل کرد و توی اتاق هی چرخاند و هی چرخاند؛ هی ماچ کرد و هی ماچ کرد. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh