⭕️روميان از اين شهامت و قوّت روحي عجيب به حيرت افتادند و گفتند: درست نيست اينچنين مرد قويّالنّفس دريادلي از بين برده شود. و به اينفكر افتادندكه آزادش كنند، امّا دنبال بهانهاي ميگشتند! سردار رومي گفت: بسيار خوب؛ بيا سر مرا ببوس، آزادت ميكنم. عبدالله گفت: نه؛ من مسلمانم و اسلام با عزّت توأم است. بوسيدن سر كافر ذلّت است و با عزّت اسلامي من نميسازد!
اين سخن بر تعجّب آن مرد رومي افزود و خواست از درِ تطميع وارد شود و گفت: بيا دين من را قبول كن، من هم دخترم را به تو تزويج ميكنم و هم تو را شريك در حكومتم قرار ميدهم! گفت: حرف عجيبي است! گوهر ايماني كه من به دست آوردهام، در نظرم به مراتب از دختر تو و از حكومت بر يك مملكت باارزشتر است!
سردار رومي ديد: خير؛ اين آدم مردي نيست كه با تهديد و تطميع به زانو درآيد و دست از ايمان خود بردارد. گفت: بسيار خوب؛ بيا سر مرا ببوس، من هم خودت و هم هشتاد نفر همراهانت را آزاد ميكنم.
عبدالله گفت: آري؛ اين كار را ميكنم. چون ميدانم بوسيدن سر يك كافر، به بهاي آزاد شدن هشتاد مسلمان از قيد اسارت، مورد رضاي خداوند است. از جا برخاست و جلو آمد و سر او را بوسيد. او هم به وعده وفا كرد و آنها را آزاد نمود.
وقتي به مدينه آمدند، عمر باخبر شد كه: عبدالله اينچنين قدرت ايماني از خود نشان دادهاست؛ برخاست و سر او را بوسيد. اصحاب با او مزاح ميكردند و ميگفتند: تو رفتي در ديار كفر، سر كافر بوسيدي؟! ميگفت: بله؛ سر يك كافر بوسيدم و سر هشتاد مسلمان را از اسارت نجات دادم.⭕️
@ghjariafsane