🌷 85 وقتی من داشتم با شونه چپم حرف میزدم، اونا با چشمای گرد شده یه لحظه به هم نگاه کردن... به محضی که جملم تموم شد، زدم زیر دست همونی که دست گنده و زمختش روی صورتم بود ... تا آزاد شدم، فورا اون یکی را هم با یه لگد محکم به ران پای راستش، زمینگیر کردم... این کارو کردم و زدم به چاک... خب طبیعی بود که اونا داد و بیداد کنن و دوستاشون را صدا بزنن... اتفاقا منم میخواستم شلوغ بشه و حساسیت از روی پل و اینکه کسی الان زیرش خوابیده و داره درد میکشه و باید پاشه فرار کنه برداشته بشه! زدم به چاک... جوری میدویدم که گمم نکنن و در عین حال، دستشون هم به من نرسه... فقط یه لحظه متوجه شدم، وسط جمعیتی که با چوب و چماق و قمه دنبال من بودند، یه سایه و شبهی از 233 بین اون جمعیت از زیر پل اومد بیرون و در جهت مخالف جمعیت حرکت کرد... آروم و بی حاشیه و از کنار دیوار داشت به مسیرش ادامه میداد... خیالم راحت شد... به نفس نفس افتاده بودم... اگر توقف میکردم، واقعا مثل گوشت چرخی میشدم... اونا هم لامصبا دست بردار نبودن... پیچیدم توی یه فرعی و فورا رفتم زیر یه پیکان... میدیدم که جمعیت زیادی اومدن توی فرعی و فکر کردن من دارم به سمت انتهای فرعی میدوم... اونا هم رفتند به سمت انتهای فرعی... چون پیچ در پیچ بود خیلی شک برانگیز نبود... خیلی آروم و معمولی، از زیر پیکان اومدم بیرون و برگشتم به طرف موقعیتم...خیلی جو بدی بود... ینی اگر شک میکردن کسی خلاف جریان خودشون هست، دمار از روزگارش درمیاوردن! همینجور که میرفتم، دیدم یکی از همون گوریلا داره نفس نفس میزنه و کنار یه درخت وایساده... خب نباید بی ادبی که کرده بود بی جواب میذاشتم... پشتش به من بود... خیلی طبیعی و آروم از کنارش رد شدم... حالا فقط رد نه... یه نوازش کوچولو هم کردم... چند قدم که ازش دور شدم، بیهوش نقش بر زمین شد... رفتم و 233 را پیداش کردم... دیدم کف یه کوچه، کنار دیوار نشسته و تمام لباسش کثیف شده... سریعا یه ماشین گرفتم و به بیمارستان رسوندمش... به سفارش خودش رفتیم بیمارستان همون دور و بر... اما اون لحظه یادم رفت علتشو ازش بپرسم... یه کم اوضاع دنده هاش جالب نبود... تنفسش مشکل پیدا کرده بود... سفارش کردم که از اونجا بیرون نیاد... ابوالفضل بیسیم زد... گفت: «حاجی! التهاب اینجا در همین حد و اندازه است... فکر نکنم ت صبح اتفاق خاصی بیفته... با عبداللهی ارتباط گرفتم و گفت خبری از سیگنال مشکوک و خبر خطرناکی نیست... چیکار کنم؟ اگر جای دیگه مفیدتر هستم بگو تا بیام!» گفتم: «خدا خیرت بده! پاشو بیا بیمارستان..... با ماشین خودت بیا تا موتور اینجا بدم بهت... من باید برگردم تا بتونم رد عفت بگیرم... پاشو بیا اینجا...» حدود یه ساعت طول کشید تا رسید... وقتی اومد بهش سفارشات لازم را کردم... همون موقع فهمیدم که 233 از عمد گفته ببرمش اون بیمارستان... چون مطمئن بوده که زهره بعد از درگیری شدیدی که در ستاد قیطریه رخ داده بود آورده بودنش اونجا... ظاهرا 233 تا میبینه میخوان به زهره وسط دیکلمش حمله کنند و بندازن گردن نظام، درگیری ایجاد میکنه تا بتونه به زهره نزدیک بشه... همون موقع میفهمه که یکی از پشت سر میزنه به کتف زهره و زهره هم نقش زمین میشه... 233 هم فورا اول خدمت اون بابا میرسه... بعدش هم زهره نیمه جون را میرسونه به آمبولانس... تا متوجه میشه که چند تا با صورت های پوشیده دارن میان طرف آمبولانس، باهاشون درگیر میشه تا آمبولانس بتونه از وسط مهلکه فرار کنه! توی همون درگیری، دو تا از دنده های 233 آسیب میبینه و زمینگیرش میکنه... باید فورا از اون معرکه فرار میکرده تا دستگیر نشه و فرایند تعقیب و مراقبتش هم مختل نشه! بخاطر همین یه جوری خودشو به میرسونه میدون محسنی تا خیالش راحت بشه که فاصله لازم را حفظ کرده... اما اونجا چند نفر متوجه بیسیمش میشن و مزاحمت براش ایجاد میکنند... 233 میدوه تا از دستشون خلاص بشه که تا میپیچه، خودشو پرت میکنه توی جوب و میره زیر پل قایم میشه! و... من خودمو رسوندم به عبداللهی... همه چیزو در زمانی که نبودم، چک کردم... به عبداللهی گفتم وضعیت 233 جالب نیست... اما نتونستم وسط ماموریتش ترخیصش کنم و بهش مرخصی بدم... اما ته دلم نگران سلامتیش هستم... ابوالفضل مثل شیر نر همون حوالی داره کشیک میده اما ... عبداللهی گفت: «قربان! تردید نکنید که باید منو وارد عملیات کنین! زهره با 233 و ابوالفضل... فائزه چون چهره خبری هست، خودشون هواش دارن و به درد مراقبت نمیخوره... عفت هم با شما... چون پروژه اش سنگین تر و سیاسی تر از بقیه است... ندای متواری شده مسلح گرگ بیابونی هم برای من! دیگه اینجا نشستن من فایده نداره! اجازه بدید حالت کنفرانس دیجیتال بذارم و پاشم برم دنبالش از زیر سنگ پیداش کنم!» همون لحظه ابوالفضل اومد رو خط... اون شب نمیخواست به راحتی تموم بشه... گفت: «حاجی... زهره... زهره را دارن میبرن... 233 یا ز