@gholchin5 پسرک باصدایی لرزان گفت : بابا پس فردا از طرف مدرسه میبرن اردو ده هزار تومن پول بهم میدی؟؟ بابا سرشو بلند نکرد باصدای آرام گفت : فردا کمی بیشتر مسافر میبرم پسر با وعده شیرین پدر خوابید صبح رفت کنار پنجره باران ریز و تندی میبارید قطره های باران برای رسیدن به زمین انگار مسابقه داشتن بند دل پسرک پاره شد ... باخود گفت : تو این بارون که کسی سوار موتور بابا نمیشه حالا قطرات اشک پسرک با قطرات بارون هماهنگ شده بود😢 هیچ پدری رو شرمنده خانواده و فرزندانش نکن...😔 آمین🙏 ⚘|❀ @gholch ❀|⚘