داستانی با طعم واقعیت کم کم به جشن تکلیف نزدیک میشدن ، بچه ها تو مدرسه کلی ذوق داشتن ،از مادرها پول جمع شده بود برای خرید چادر جشن تکلیف و هزینه های پذیرایی و... بالاخره روز جشن رسید ، زنگ اول خانم به کلاس اومد و به بچه ها گفت : بچه های گلم امروز درس نداریم ، زنگ دوم به بعد قراره بریم حسینیه برای جشن ، این زنگم درس نمیدم ولی درباره سن تکلیفتون با هم حرف میزنیم اون روز به بچه ها خیلی خوش گذشت ، خانم معلم از احکام اولیه و محرم و نامحرم و نماز و روزه برای بچه ها صحبت کرد و جشن خوبی با اهدای چادر نماز و پذیرایی برای بچه گرفته شد بچه ها بنابر فطرت پاکشون ، ذوق کرده بودن که مثل بزرگترا میتونن نماز بخونن آرمیتا توی چادر خیلی خوشگل و معصوم شده بود بطوری که عکاس بدون اینکه نظر دیگرونو جلب کنه درگوشش گفته بود: ماشا الله چقدر ناز شدی حتما منم دعا کنیا ، و وقتی میخواست ازش عکس بگیره وقتی از داخل لنز بهش نگاه کرد یک ماشا الله بلندی گفت ، از چهره زلال و معصوم آرمیتا به وجد اومده بود آرمیتا دختری با پوست سفید و چشمان عسلی و گونه های قرمز و لبی سرخ بود که بخاطر کمی بور بودنش تو چادر از همه بچه ها معصومتر به نظر میومد. قرار بود نیم ساعت آخر بچه ها در حسینیه برای خودشون بازی کنن و یک جلسه نیم ساعته برای توجیه مادرها برقرار بشه. کم کم مادرها جمع شدن و معلم پرورشی براشون از همراهی کردن با بچه ها برای انجام فرایض دینی صحبت کرد و اینکه والدین دربرابر آموزش دینی به فرزندان مسئولن و اگر از پس این مسئولیت بربیان همین فرزندان براشون باقیات الصالحات میشن . مادر آرمیتا زیاد حوصلش به جلسه نمیگرفت و هراز چند گاهی با نوچ گفتن و به ساعت نگاه کردن اعتراض خودشو به حضور در جلسه نشون میداد. (۱)