☑️ برگی از دفتر خاطرات حضرت پدر در وصف لحظه دیدار با پیکر مطهّر خواهرزاده‌اش؛ طلبه شهید محمدجواد نوبختی: 🔻امروز سوم فروردین ١٣۶١ در مدتی که در منطقه نبرد بودم، غم انگیزترین روز و دردناک‌ترین ایام عمرم را با دیدن جسد چاک چاک پسر خواهرم شهید محمدجواد نوبختی در دشت عباس روبرو شدم. با دیدن صحنه دلخراش شهادت عزیزم دنیا در مقابل چشمانم به رنگ خون شد و در هر لحظه هزار بار مُردم و باز زنده شدم، او را در آغوش گرفتم و فریادم بر آسمان بلند شد که بار پروردگارا این قربانی اسماعیلی را از خویشاوند من و خانواده خواهرم بپذیر! و تقاص خون این پاک باختگان را از کافران آمریکایی و بعثیان صدامی بستان ... 🔻فرزند خواهرم که یک هفته ای بود از یکدیگر جدا شده بودیم و در این مدت ٧ الی ٨ روز آن قدر جویای او شده بودم که خسته شده بودم، در این تاریخ که در نبرد با کفار بعثی می باشم، به اندازه این ٧ الی ٨ روز از پا در نیامده ام؛ چون خیلی دلم می خواست تا قبل از حمله او را ببینم. ولی خواست خداوند بر این بود که هرچه او اراده فرماید، همان خواهد شد. و خواست این بود که او را در جامه شهادت ببینم. 🔻او را با چهره ای خندان دیدم؛خوشحال با ویژگی‌های وصف ناپذیری. گویی با من حرف می زند که چرا ایستاده ای؟ برو و بر دشمنان بخروش و من که بهت زده در کنار جسد غرقه به خونش نشسته بودم و گوشی بی سیم در دست داشتم، از فرماندهی مرا صدا می کردند؛ یک باره احساس کردم و به خود آمدم که کی هستم و در کجا هستم. اسم رمز من سلمان بود و فرمانده ام مقداد بود، مرا صدا کرد که چرا جواب نمی دهی؟ جواب او را با حالتی گریان دادم و در پیام به او گفتم که قربانی از خانواده ام را دیده ام. بعد از لحظه ای به من فرمان داد برو به جلو که هدف بزرگ است 🔻من شهید را در وانت تویوتا گذاشته و به طرف شوش آوردند و من به طرف سایت پیشرفتم و همینطور که به جلو می رفتم با خود فکر می کردم و گریه کنان می گفتم من که جلوتر از او به جبهه آمدم، چرا هنوز من به فیض شهادت نرسیده ام و مگر من در اردوگاه کربلا و یا جبهه عاشورا نبودم و یا نیستم و بار پروردگارا تو مالک دل‌ها و اندیشه های ما و دل‌های همه ما در دست تو و رضایم به رضای توست، ما را به راه راست، ثابت نگهدار و از شرّ شیطان و نفس امّاره محفوظ بدار تا پاک و خالص شویم و از این جهان برویم. آمین یا رب العالمین 📌قنوت خمار @ghonootekhomar