انشایی برای خدا خدای قشنگم، دیروز که آقا معلم گفت:انشاهایتان را برای خدا بنویسید، من یاد حرف مامان بزرگ افتادم که همیشه می‌گوید خدا همه دوست‌داشتنها را آفریده. به این فکر کردم برایت چه چیزی بنویسم که دوست داشته باشی؟ می‌دانی که دست‌های کوچک من با مداد مغز شکسته‌ای که آبجی زهرا برایم تراش کرده نمی‌توانند برای تو چیزی بنویسند.اما دلم می‌خواهد بهت بگویم مهربانی تو مثل دریاست خیلی زیاد است! چون هر وقت با علی و مرتضی و بچه‌های دایی مسلم دعوایمان شد و همه‌مان دلمان برای هم گرفت و گریه کردیم تو آشتی‌مان دادی. یا هر وقت می‌خواستیم چیزی بخریم و پول کم آوردیم، تو پول گذاشتی روی بال فرشته‌هایی که بزرگترها اسمشمان را گذاشتند « برکت » و فرستادی پایین. یک‌بار نزدیک بود ماشینمان بیفتد ته درّه و همه‌مان بمیریم، تو نگه‌مان داشتی و اجازه ندادی مرگ زورش بهمان برسد.. حالا فهمیدی چرا مثل دریایی؟ اما خدای قشنگم من برایت بنده‌ی بدی بودم. حالا که داری انشایم را می‌خوانی اینها را هم باید بهت بگویم.اما قول بده وقتی که راستش را گفتم دعوایم نکنی، من یک‌بار فکر کردم تو وجود نداری چون نمی‌توانستم ببینمت. بعد فهمیدم چون چشم‌های کوچک ما آدم‌ها نمی‌توانند روشنایی تو را ببینند رفتی توی آسمان‌ها. ببخشید، یک‌بار دیگر فکر کردم هستی اما آدم‌ها را اذیت می‌کنی، بعد فهمیدم اگر ما مریض می‌شویم یا پول نداریم یا گرفتاریم مثل این است که آقا معلم اَزَمان امتحان‌های سخت بگیرد تا درسمان خوب شود. آخرین بار هم وقتی مامان مریض شده بود و خوب نمی‌شد فکر کردم تو صدای ما را نمی شنوی و باهامان قهری، بعد که مامان حالش خوب شد فهمیدم این ماییم که صدای تو را نمی‌شنویم و باهات قهر می‌کنیم. خدایا اشتباه شده بود، سعی می کنم آدم خوب‌تری بشوم، خیلی دوستت دارم.‌❤️ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎ 💚 https://eitaa.com/joinchat/2816671952Cfc6523f309