▪️▪️🌷.▪️▪️.🌷.▪️▪️.🌷▪️▪️
🥀 خاطره از شهدای گمنام
يك تانك افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوري آن جلو مانده؛ آرپيچيزنها را صدا زدند.
آنقدر شليك كردند كه تانك منفجر شد. پسر كه به خاكريز رسيد، پرسيديم كجا بودي؟
گفت: «ديشب كه رفتيم جلو، خوابم برده بود. تقصير مادرمه؛ از بس به ما زور ميكرد سرشب بخوابيم، بد عادت شديم.»
داخل كه شديم، ديدم بسيجي نوجواني توي ستاد فرماندهي نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بيرون. الان اينجا جلسهاس.»
يكي از كساني كه آنجا بود، سرش را به گوشم نزديك كرد و گفت: «اين بچه، فرماندهي گردان تخريبه.»
كنكور كه داديم، آمد در خانهمان و گفت برويم. دستم را گرفت و برد. ثبت نام و بعد هم اعزام. توي منطقه، وقتي پرسيدند كجا ميخواهيد برويد، زود گفت: «تخريب».
با آرنج، آرام زدم به پهلويش. از چادر كه بيرون آمديم، گفتم: «ديوونه! چرا گفتي تخريب؟»
گفت: «آخه اينجا نزديكتره.»
جيبهايش را گشتند. فقط يك قرآن، يك زيارت عاشورا و يك عكس كه همگي خوني بودند. غلامرضا ١٧ سال بيشتر نداشت.
ته خاكريز. هركس ميخواست او را پيدا كند، ميرفت ته خاكريز. جبهه كه آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هركس ميافتاد، داد ميزد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نميتوانست، ديگراني كه اطرافش بودند داد ميزدند: «امدادگر...! امدادگر...».
* * *
خمپاره منفجر شد؛ او كه افتاد، ديگران نميدانستند چه كسي را صدا بزنند. ولي خودش گفت: «يا زهرا...! يا زهرا...».
#شهدای_گمنام
#دفاع_مقدس
🏴
@ghorun ▪️