وقتی پیرمرد داستانش را در سلول تاریک تمام کرد، یکی از تبهکاران پرسید: «پس که این‌طور! اگه اشتباه نکنم اون پیرمرد بدبخت کلبه‌نشین که از همه بزرگ‌تر بود، کسی جز تو نیست؟» پیرمرد ریشو بی‌آنکه حرف او را تایید یا تکذیب کند زمزمه کرد: «هی فرزندان عزیز، زندگی چیز عجیبیه!» تبه‌کارانی که به حرف های او گوش داده بودند، برای لحظاتی سکوت کردند. چون که برخی اتفاق‌ها، حتی تیره‌بخت‌ترین آدم‌ها را هم به فکر می‌اندازد. 📖 داستان عظمت انسان